سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 «ابوذر»با پشت دست، عرق پیشانی را گرفت و افسار اسب را شل کرد.اسب شیهه ای کشید و سری تکان داد. هرم داغ آفتاب اسب را هم کلافه کرده بود. ابوذر دستارش را روی سر جابه جا کرد و گردن کشید تا انتهای بیابان را بنگرد. بیابان یکدست، رمل بود و شن های روانی که گویی یک نفر با یک چوب، رویشان خط انداخته بود. تپه های شنی دوردست -که نزدیک و نزدیک تر می شد- تنها نشانه ای بود که ابوذر را مطمئن می کرد که کاروان در حال حرکت است! بیابان زیر سم اسبان و شتران کاروان یکصد و بیست هزار نفری، به لرزه در آمده بود. ابوذر نمی دانست انتهای کاروانی که پشت سر او و دیگر سواران، راه می پیمود، تا چند فرسخ ادامه پیدا کرده است.محمل شتران که بیشتر زنان و کودکان را حمل می کرد،کاروان را رنگ و روی خاصی داده بود. زانوی «مقداد» که به پایش خورد، نگاهش را به او دوخت. مقداد سر جلو آورده بود و با چشم به پیامبر(ص) اشاره می کرد:«می بینی چگونه غرق تفکر است؟» ابوذر، به یال خاک آلود اسب، دستی کشید و به چهره پیامبر(ص) خیره شد. پیامبر(ص) با چهره ای آرام اما متفکر ، پیشاپیش کاروان، مرکب می راند.
- آری.هیچ گاه رسول الله را این گونه ندیده بودم. گویی مسئله ای فکرشان را مشغول کرده است...
مقداد با کناره های پا به پهلوی اسب ضربه ای زد و آرام گفت:« درست از زمانی که در عرفه آثار وحی را بر ایشان دیدیم...یادت هست؟ به گونه ای لرزید که تاکنون در نزول وحی نلرزیده بود.» ابوذر چشمهای نافذش را به انتهای بیابان دوخت.مقداد راست می گفت. خودش نیز بارها پیامبر را در هنگام نزول وحی دیده بود اما آنچه در عرفه نازل شد حال پیامبر را به گونه ای دگرگون کرده بود که هیچ کس بر آن حالت، سابقه ای نمی شناخت. پیامبر (ص) هنوز از آنچه نازل شده بود، حرفی به میان نیاورده بود . «زید بن ارقم»که زانو به زانوی ابوذر پیش می رفت، از پشت ابروهای پرپشتش نگاهی به مقداد و ابوذرکرد و گفت:« گمان می کنم آنچه نازل شده است پیام مهمی است.آنقدر مهم که رسول الله(ص) حاجیان مکه را نیز به همراه ما آورده است...» ابوذر نگاهش را به مردان کاروان یمن دوخت که با فاصله،کنارشان، مرکب می راندند:« و حاجیان یمن که راه بازگشتشان، خلاف راه ماست...» مقداد هیجان زده گفت:«آری...آری... هر چه هست مهم است....اما چه؟» ابوذر فقط به رو به رو خیره شد.صدای زمزمه آهسته مردان کاروان که سر در هم فرو کرده بودند، به صدای پیوسته زنبوران عسلی می ماند که گرد گلی پرواز کنند. زید با آستین، عرق از صورت گرفت و دوباره گفت:«همه می گویند هر چه هست درباره علی(ع) است. اول، آن جلسه و اقرار از بزرگان صحابه به امارت علی(ع) بر مومنین و بعد نیز تحویل میراث انبیا به او...شک ندارم که این بار هم مطلبی درباره علی(ع) است.»

مقداد دستی به محاسنش کشید و به فکر فرورفت. پس از پایان اعمال حج، تصور همه آن بود که پیامبر(ص)، زمانی را در مکه خواهد ماند؛ اما بلافاصله پس از پایان اعمال حج،« بلال»، به فرمان رسول الله(ص) اعلام کرده بود که:«فردا- چهاردهم ذی الحجه- تمام کاروان حاجیان باید با کاروان حاجیان مدینه حرکت کنند تا در وقت معین در «غدیر خم» حاضر شوند.»مقداد زیر لب گفت:«غدیر! هر چه هست، آنجا مشخص می شود!» 
                                                                                         
***
 - آری، من نیز در آن جلسه بودم. پیامبر(ص) چنین خواسته بود.
جوانی از قبیله «اوس» پرسید:« می گویند امر مهمی بوده است.شما برایمان بگویید آنچه رسول الله(ص) فرمود. مشتاقیم که بدانیم.»اسب «سلمان» در حلقه جوانانی که با پای پیاده کنار مرکب او راه می پیمودند، آهسته گام بر می داشت. خبر جلسه ای که پیامبر(ص) قبل از شروع حرکت به سمت مدینه با بزرگان صحابه داشت، زودتر از آنچه تصورش می رفت در بین کاروان پخش شده بود.سلمان، محاسن سفید و بلندش را دستی کشید و با چشم، «علی» (ع) را در میان سواران کاروان،جست و جو کرد. او را از قامت بلند و چهارشانه اش شناخت که با فاصله ای از اسب پیامبر(ص) مرکب می راند.
- پیامبر(ص) در آن جلسه خطبه کوتاهی خواند و آنگاه فرمود که جبرئیل امین(ع)، از جانب خداوند سبحان لقبی را برای علی بن ابی طالب(ع) آورده است...
جوانی که روی پیشانی اش لایه ای از عرق نشسته بود؛ با تعجب پرسید:«همین؟! آن لقب چه بود مگر؟» سلمان نگاهی به «عمر» و «ابوبکر» انداخت که با او فاصله ای زیادی نداشتند:« پیامبر فرمود: جبرئیل(ع) فرمان آورده است که همه باید علی(ع) را "امیرالمومنین" بشناسند...» بهت و حیرت، توان کلام را از جوانانی که پا به پای مرکب سلمان می آمدند، گرفته بود.
- ... و آنگاه از همه خواست تا بر علی(ع) به عنوان امیرالمومنین سلام دهند و... ما نیز چنین کردیم...
سلمان باز به عقب نگاهی انداخت:« همه ما، جز... دو نفر!». چهره عمر برافروخته شد،ضربه ای به پهلوی اسب زد و از میان سواران راه باز کرد و جلو رفت. یکی از جوانان قبیله «بنی اسد» به عمر نگاه کرد که در میان سواران گم می شد:« آن دو نفر که بودند؟» سلمان سکوت کرده بود.ابوبکر از عقب صدا بلند کرد:«آن دو نفر پرسیدند آیا این حقی است از طرف خدا و رسولش؟» بین جوانان، همهمه ای افتاد. سلمان سربرگرداند:«...و پیامبر خشمگین فرمود: آری! والله حقی است از طرف خدا و رسولش، اوست که مرا چنین دستور فرموده است...» ابوبکر لحظه ای در چشمان سلمان خیره شد. سپس اسب را هی کرد و از سلمان فاصله گرفت.
                                                                                       ***
پیامبر(ص) افسار اسب را کشید.کاروان سفید پوش حاجیان به اشاره «بلال» و باقی صحابه از حرکت ایستاد. پیامبر(ص) منطقه را از نگاه گذراند. زلال آبی رنگ برکه "خم" نگاه پیامبر(ص) را به خود دوخته بود.مرکب «عمار»کنار مرکب رسول الله(ص) از حرکت ایستاد. پیامبر(ص) به عمار نگاه کرد:«این وادی را می شناسی؟»...


عمار دست را سایه بان چشم کرد و به اطراف نگریست:«خدا و رسولش عالم ترند.اینجا جحفه است، وادی حجفه!» پیامبر(ص) پا از رکاب در آورد:«بگویید همینجا بار بر زمین بگذارند!» همهمه بیابان را پر کرد. علی(ع) از روی اسب پیاده شد، گردن اسب را نوازش کرد و به پنچ درخت کهنسال "سَمُر" نگریست که سالها بود کنار برکه "خم" سایه گسترده بودند. پیامبر(ص) با چشم ، محمل فاطمه(س) را جست و جو می کرد.
                                                                              
***

خورشید درست در وسط آسمان ایستاده بود و نظاره گر خیل عظیم کاروانی بود که گویا تن پوش سفیدی از برف، بر تن خشک بیابان پوشانده بود. صفوف نماز جماعت یکدست و یکپارچه تا جایی که چشم کار می کرد ادامه پیدا کرده بود. پیامبر(ص)  تعقیبات نماز ظهر را به جا می آورد. صدای مناجات آرام مردان کاروان (ص)، نوای دلنشینی شده بود که بیابان را صفایی خاص بخشیده بود. ابوذر با نگاه منبری که ساخته شده بود را می کاوید مباد که اشکالی داشته باشد. قبل از نماز پیامبر به عمار،مقداد،سلمان و او دستور داده بود که منبر را آماده کنند.
زیر سایه درختهای کنار برکه -که در یک ردیف بودند و سایه شان پیامبر را از گرما مصون می داشت- انتخاب شد. خارهای زیر درخت ها را کنده بودند؛سنگهای ریز و درشت را جمع کرده بودند ؛ شاخه هایی که از درختها آوریزان شده بود و جلوی دید مردم را می گرفت قطع کرده بودند و با کمک همانها زیر درخت ها را جارو زده بودند و آب پاشیده بودند.سپس در فاصله ای از دو شاخ? دو درخت پارچه ای بسته بودند تا سایه بان سر مبارک حضرت رسول(ص) شود. زیر سایه بان، سنگهایی که جمع شده بود را روی هم چیدند و منبر را با جهاز اشتران و اسبها به قدری مرتفع کردند که به بلندای قامت حضرتش شود.آنگاه روی منبر پارچه ای تمیز انداختند و پیامبر راصدا زدند تا از خیمه بیرون بیاید و منبر را بنگرد. ابوذر شیرینی لبخند پیامبر(ص) را آنگاه که دست بر شانه علی(ع) زده بود و به منبر می نگریست هنوز به یاد داشت. خستگی شان را آن لبخند، مثل آبی بر آتش فرونشانده بود.ابوذر با بلند شدن پیامبر به خود آمد.
پیامبر(ص) پشت به قبله و رو به کاروان ایستاد و دستهایش را بالا برد:«ایها الناس،اجیبوا داعی الله،انا رسول الله» صدای لبیک مردان، بیابان را لرزاند. پیامبر آرام به طرف منبر رفت و بر فراز آن ایستاد. صفهای انتهایی نماز به طرف پشت منبر به راه افتاده بودند تا صدای رسول الله(ص)را بهتر بشنوند.«ربیعه» و چند تن دیگر از صحابه -که صدای بلندی داشتند - در بین صفوف انتهایی ایستادند تا کلام پیامبر(ص)را برای آنان که از منبر فاصله داشتند ، تکرار کنند. ابوذر از جا بلند شد و کنار منبر ایستاد. منبر چونان نگینی شده بود در میان حلقه مشتقانی که چندین روز را به انتظار این پیام مهم رسول الله(ص) سپری کرده بودند. پیامبر(ص) جمعیت را از نگاه گذراند.
حرارت آفتاب و داغی زمین بیابان، به حدی زیاد شده بود که مردم گوشه ای از لباس خود را به سر انداخته بودند و گوشه ای را زیر پای خود. ترکیب زیبایی از مردان و زنان،اقوام و قبایل گوناگون، اهالی شهرها و سرزمین های متفاوت،همه در برابر رسول الله(ص) زانو زده بودند.پیامبر فاطمه(س) و حسنین (علیهماالسلام) را که در حلقه ای از کنیزان و در میان زنان نشسته بودند نگاهی کرد و لبخند زد. آنگاه به علی (ع) نگریست که در صف اول نشسته بود:« پسر ابوطالب، برخیز و نزد من بیا»

علی(ع) با گامهای بلند از منبر بالا رفت. زید در گوش مقداد زمرمه کرد:«نگفتم هر چه هست درباره اوست!» مقداد سری تکان داد .پیامبر(ص) علی را در پله ای پایین تر از خود نشاند و دست مبارک را بر شانه راست او گذارد.آنگاه لب به سخن شود:« حمد و ستایش مخصوص خداوند است، از او کمک مى خواهیم و به او ایمان مى آوریم و بر او توکل مى کنیم و از شر نفس و بدى کردارمان به او پناه مى بریم. خدایى که هدایت کننده اى نیست آنکه را او گمراه سازد و گمراه کننده اى نیست هر که را او هدایت کند. گواهى مى دهم که معبودى جزخداى یگانه نیست و محمد، بنده و فرستاده اوست. اما بعد...»
نگاه ابوذر و سلمان به هم گره خورد. ابوذر از چشمان سلمان، اضطرابی که در دل داشت را می دید. عمر و ابوبکر پایین منبر و در سایه درختان، نشسته بودند.ابوذر در چشمهای عمر خیره شد...
- اى مردم اندکى بیش نمانده که خداوند مرا به سراى باقى دعوت کند و من اجابت کنم .ای مردم بدانید که همانا از من و همه شما سؤال خواهد شد. پس آیـا شهادت نمى دهید که معبودى جز خداى یگانه نیست و محمد بنده و فرستاده اوست وبهشت او حق و دوزخ او حق و مرگ، حق است و قیامت بدون شک خواهد آمد و خداوند تمام مردگان را زنده خواهد کرد؟
صدای یکدست مردم بلند شد:«آری؛ گـواهـى مـى دهیم که تو پیام الهى را رساندى و پند دادى و کوشیدى. خدایت پاداشى نیک دهد.»پیامبر سر بلند کرد و رو به آسمان فرمود:« خداوندا شاهد باش» آنگاه دوباره به جمعیت خیره شد:« ای مردم! خداوند بر من آیه ای را نازل فرمود و دستور فرمود که آن را به شما ابلاغ کنم و من ترس آن دارم که اگر نرسانم رسالت الهی را نرسانده باشم.مردم! خداوند برمن چنین وحی فرموده است:"یا ایها الرسول، بَلِّغ ما اُنزل الیک مِن ربک و إن لم تَفعل فما بلَّغتَ رسالتَه و الله یعصِمُکَ من الناس"... مردم، بدانید که جبرئیل امین سه بار بر من نازل گشت و از طرف خداوند سلام،مرا مامور کرد که در این محل به پاخیزم و بر هر سفید و سیاه اعلام کنم که...» چشمان همه به لب های پیامبر دوخته شده بود.
- ...علی بن ابی طالب، برادر من و وصی من و جانشین من بر امتم و امام بعد از من است.نسبت او به من همانند هارون(ع)  است نسبت به موسی(ع)  جز آنکه پس از من پیامبری نیست.بعد از خدا و رسولش علی(ع) صاحب اختیار شماست!
زمزمه ها آرام در میان جمع، موج می گستراند.پیامبر با صدای بلند تری ادامه داد:« ای مردم! این آخرین باری است که در چنین اجتماعی می ایستم.پس بشنوید کلام مرا و اطاعت کنید و در مقابل امر پروردگارتان سر تسلیم فرود آوردید. خداوند معبود شما و صاحب اختیارتان است و پس از او رسولش -که شما را مخاطب قرار داده است- و بعد از او علی،صاحب اختیار و امام شماست و بعد از او امامت در نسل من و از فرزندان اوست تا روزی که خدا و رسولش را ملاقات خواهید کرد...ای مردم! بدانید که هر که در گوشه ای از کلام من شک کند در همه آنچه بر من نازل شده است شک کرده است و هر که در یکی از امامان شک کند در همه آنها شک کرده است و...شک کننده درباره ما، در آتش است!» ابوذر، صورت سوخته عمر را می دید که در زیر سایه بان هم عرق کرده بود.
- بدانید که هر کس با علی(ع) دشمنی کند و و لایت او را نپذیرد، لعنت و غضب من بر اوست!
پیامبر لحظه ای نفس تازه کرد. آنگاه دستی به شانه علی(ع) زد.علی به اشاره پیامبر از جا بلند شد. پیامبر دستهای علی(ع) را با دستهای خود رو به آسمان گرفت.آنگاه به جمعیت خیره شد و علی را از جا بلند کرد. آنچنان که پای علی(ع)  به موازات زانوان پیامبر رسید.پیامبر لحظه ای سکوت کرد.ابوذر دلش می خواست بداند چه در دل پیامبر می گذرد. چه چیزی بود که پیامبر را آنچنان می ترساند که خدایش باید از عرش پیام فرستد که : «والله یعصمک من الناس»! افکار بوذر با صدای پیامبر در هم ریخت. پیامبر علی را همچنان بلند کرده بود تا همه او را ببیندند.صدای پیامبر آنچنان بلند شده بود که گویی تمام اهل زمین می توانستند صدایش را بشنوند:«من کنت مولاه، فهذا علی مولاه....اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله» ابوذر گرمای اشک را برگونه های خود حس می کرد!
غدیر خم نشسته بود به تماشای دست ولایت که در میان دستهای نبوت رو به توحید بالا رفته بود تا فاش شود راز خلقت بشر!



دوشنبه 85 دی 18 ساعت 3:22 عصر | محب شما: ایمانه | یادگاری