سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام آقا!
چقدر صبر کردم این سلامها برسد به آنجا که علیکش را ببینم توی تار و پود زندگیم با رد پایی از محبت شما. چقدر صبر کردم و گذاشتم روزها بگذرد شاید که فرق کند من امروزم با من دیروز. چقدر صبر کردم و خواستم از خودم، از خودت، از خدا که هر چه غیر هست از دلم پاک شود، محو شود، زائل شود؛ شاید که قطره ای از بی کران معرفتت را ارزانی بداری بر من...
و
گذشت... ساعتها و روزها و ماهها... شش ماه آنگونه گذشت که بر هم گذاردن پلکی... و من... هنوز اندر خم یک کوچه... هنوز اسیر گیر و بند دنیای هفت رنگ...هنوز مِن الغافلین المبعدین...  
سلام آقا! سلام بر شما و بر هزار و سیصد و هفتاد و سه سالی که در آن نفس کشیدی! سلام بر شما و بر تولد مبارکت که چونان نسیم می آید و می گذرد و دوباره ما می مانیم و روزمرگی های تکرار در تکرار...
آقا! می شود دستهای دعایتان را بفرستید دنبال ما؟ گمانم آنقدر گم شده ایم که پیدایشمان را هم –حتی – از یاد برده ایم و جز تو بر کسی امید نیست که بیابد خود گمشده ما را... 
آقا! خودتان می دانید که به اندازه غبارهایی که نشسته است به این دفتر، حرف نشسته است به دلم اما اگر دستی کشیده ام این بار بر سر غبار گرفته این دفتر، نه برای حرفهای مانده در دل، که برای ثبت حرفهایی بود که گمان کردم راضی نباشید که توی بایگانی ها بمانند و خاک بخورند. اگر دوباره سلام می کنم به آبروی سلامهایی است که آورده ام به تقدیمتان؛ سلامهایی که حتم دارد بی جوابشان نخواهی گذارد. اگر چه به واسطه مشغله ها دیر آمده ام، اگر چه با تاخیر؛ اما... رخصتم بدهید آقا!

چند روز پیش وقتی در خلال همایشی کشوری – که به همت بچه های جامعة الزهرا(س) برگزار شد و من هم به مناسبتی در خدمتشان بودم- حجة الاسلام و المسلمین فلاح زاده از اهمیت پرداختن به کودکان و غافل نشدن از این سرمایه های دست نخورده می گفتند، یاد خاطرات نمایشگاه طلیعه ظهور افتادم. یاد غرفه کودک که خواسته بودیم «مدرسه انتظار» باشد و به اندازه ای که بتوانیم، قدمی در راه آشنایی بیشتر بچه ها با شما. استاد به استناد دو حدیث متفاوت، یکی از امیرالمؤمنین(ع) که فرمود:« سینه کودک چون زمینی خالی است که هر چه در آن بکاری رشد خواهد کرد» (بحارالأنوار/ ج 1 /ص 224) و دیگری از امام صادق(ع) که به نقل از پیامبر(ص) فرموده اند:« هر کس زمینی را احیا کند مالک و مسلط بر آن خواهد شد» (کافی/ ج 5 /ص 281) این گونه استفاده کردند که اگر بخواهیم نسل آیند? جامعه را به سمت دین و مذهب گرایش دهیم، باید از کودکی در قلبشان بذر معارف راستین را بپرورانیم تا آن قلب از آنِ دین شود. این حرفها را تا قبل از تجربه نمایشگاه طلیعه ظهور بارها شنیده بودم اما در طول آن یک هفته، به یقین باورم شد که قلب پاک بچه ها راستی که چون زمین حاصلخیز، آماده کاشت است...!  

یادم هست وقتی دوستان واحد خواهران مرکز تخصصی مهدویت، حکم مربی گری غرفه کودک نمایشگاه طلیعه ظهور را دادند دستم، از تعجب خنده ام گرفت! کار با بچه ها را اینگونه تا به حال تجربه نکرده بودم و هول آن را داشتم که از پسش بر نیایم. آن موقع شاید به فکرم هم خطور نمی کرد که این توفیق اجباری بشود مسبب یکی از پر خاطره ترین روزهای عمرم!
با اینکه کار واقعا سنگین بود و فشار روحی و جسمی زیادی– از سر و کله زدن با انواع و اقسام بچه ها از قومیتها و روحیات مختلف گرفته تا تحمل دردسرسازی های مادر و پدرهایی که بعضاً و به خصوص در ساعات شلوغی سرسام آور غرفه همکاری لازم را نمی کردند و از روی پا ایستادنهای روزانه یازده و گاهی سیزده ساعت گرفته تا صحبت کردن های یکریز و بدون وقفه با بچه ها- را متحمل بودیم؛ اما قرار گرفتن در مجاورت بچه ها، ظرفیتمان را به واقع بالا برده بود! بچه ها لطافت عجیبی داشتند آقا...عجیب! شیطنت داشتند، اذیت می کردند، گاهی هم توقع های زیاده از حدی داشتند اما خصلت آزار دهنده ای نمی شد در آنها دید.  

خیلی راحت ارتباط می گرفتند. از در که می آمدند تو، انگار که سالها بود می شناختنمان، «خاله» خطابمان می کردند و چقدر قشنگ بود این خصلت بچه ها! تمام فرضیات جامعه شناسی را می ریختند به هم این بچه های کوچک که برای ارتباط گرفتن، نه تفاوت فرهنگ براشان مهم بود، نه طبقات اجتماعی، نه آداب و رسوم...
بچه ها از همه جا آمده بودند. از تهران و اصفهان و اراک؛ از رشت و گیلان و خراسان، از تبریز و اردبیل و زنجان؛ از اهواز و آبادان...از هر جا که قلب عاشقی می تپید برای شما و عشق آن را داشت که نیمه شعبان را در مسجدی باشد که به نام شما بنا شده است.
بچه های عرب هم کم نبوند البته. عموماً از عراق و بعضاً از لبنان، بحرین، عربستان و امارت و این، خود، توفیق اجباری دیگری بود! برای ارتباط برقرار کردن با ایشان لازم بود کسی عربی تکلم کند و چون کسی از همکاران عربی نمی دانست در طول آن مدت مجبور شدم تمام ظرفیتهای عربی شناسی ام را به کار بگیرم و بالاجبار عربی تکلم کنم!

قدرت درک و فهم بچه ها خیلی بالاتر از آنی بود که تصور می کردم. گاهی برای انتقال مطالب، کلمه یا عبارتی به نظرم سنگین می آمد و تا من منی می کردم که کلمه ای ساده تر به ذهنم بیاید، بچه ها دقیقاً همان کلمه ای را پیشنهاد می دادند که من فکر می کردم معنایش را خوب نمی فهمند! قدرت حفظ و ثبتشان هم بالا بود. گاهی که برای امتحان بچه هایی که بیش از یک بار به غرفه آمده بودند، ازشان می خواستم مطالبی را که دفعه قبل برایشان گفته بودم برای باقی بچه ها بگویند، متوجه می شدم که حتی کلماتی که استفاده می کنند همان کلماتی است که من استفاده کرده بودم! 
موظف بودیم همراه باقی دوستان که هر کدام تخصصی داشتند، با بچه هایی که مهمانمان می شدند از شما حرف بزنیم و به قولی، با بچه ها «فرهنگ مهدویت» را تمرین کنیم. در خلال نقاشی کشیدن و بازی کردن هایشان از موضوعات ساده شروع می کردیم و حرف را می کشاندیم به شما و با هر کدام به تناسب سن و سال و ظرفیتی که نشان می داد با زبان ساده و کودکانه از معارف و عقاید امامیه بالاخص موضوع مهدویت حرف می زدیم. 

نکته هایی که در آن مدت از نوع نگاه و تفکر بچه ها نسبت به شما دستم آمد، آنقدر جالب بود که در فرصت های محدودی که دست می داد، یادداشت شان می کردم؛ مباد از یادم بروند و حالا که بهشان رجوع می کنم می بینم خودشان یک کتاب، خاطره اند و کاش مجالی بود که تک تکشان را می گفتم. از شیرین زبانی ها و شیطنتهای بچه ها، از خوابهایشان که می گفتند شما را دیده اند در آن، از قصه هایی با همان زبان شیرینشان درباره شما تعریف می کردند، از باورهای کودکانه شان و خیلی حرفهای دیگری که همه اش به یاد ماندنی بود...
می دانید آقا، بچه ها خیلی متعالی تر از بزرگتر ها فکر می کردند...خیلی! در طول آن یک هفته با بچه های زیادی درباره شما حرف زدم. از شهرهای مختلف، فرهنگ های مختلف...اما هیچ کدامشان– حتی یک بار- از این سوال های سطحی و بی فایده ای - که توی جمعهای به اصطلاح تخصصی و علمی نمی شد که نشنیده باشم- نپرسیدند! اینکه شما ازدواج کرده اید یا نه، بچه دارید یا نه، توی جزیره خضراء زندگی می کنید یا نه! دغدغه بچه ها ظهور شما بود...فقط ظهور شما!

ذهنیت ِ – شاید نود و پنج درصدِ- بچه ها از چهره شما ، همانی بود که توی نقاشی هاشان می کشیدند: قامتی برافراشته با جامه ای سبز و خورشیدی که طلوع کرده بود روی چهره تان! خیلی سخت بود تصحیح این تصور برای بچه ها و قبولاندن این مطلب که شما مثل باقی انسانها چشم و ابرو و بینی و دهانی دارید که دیده می شوند. هم باید تصورشان از چهره شما به چهره یک انسان معمولی تصحیح می شد و هم نمی بایست تصور روحانی و مافوق بشری که بچه ها از شما داشتند را خراب می کردیم. ولی قدرت درک بچه ها کار را نسبتاً راحت می کرد. وقتی توضیح می دادی که کشیدن نور روی صورت امامان و بالاخص شما به جهت احترام و پرهیز از کشیدن چهره ای جز چهره شماست؛ معنوی بودن آن نور و تفاوتش با نورهای معمولی – مثلا نور لامپ- را خوب می فهمیدند.

تصور بچه ها از جا و مکان شما هم جالب بود. اکثر بچه ها خیال می کردند شما در آسمان زندگی می کنید یا جایی که آن را «پیش خدا» می خواندند. تک و توک پیدا می شد بین بچه ها کسی که می گفت شما روی زمین هستید و من تازه دستم می آمد کسانی که قائل به «غیبت هورقلیایی» هستند- مثل فرقه انحرافی بهاییت- چه قدر بچه گانه فکر می کنند! برای کوچکترها - مثلا پنج، شش ساله ها- در همین حد که بتوانیم به این باور برسانیمشان که شما روی زمین زندگی می کنید، کافی بود اما برای بزرگترها، قدری مطلب را باز می کردیم. وقتی حدیث امام صادق(ع) را می شنیدند که فرموده اند شما توی بازارهای ما راه می روید؛ در مجالس ما شرکت می کنید و روی فرشهای ما قدم می گذارید؛ حیرت و شگفت زدگی آشکارا می دوید به چهره شان!

وقتی تصور بچه ها اینگونه تصحیح می شد که شما روی زمین هستید تازه مسئله شروع می شد: چیستی مفهوم غیبت! اوائل فکر می کردم بعد از درک این مطلب که شما روی زمین هستید، تصور بچه ها از غیبت شما باید مساوی بشود با نامرئی بودنتان- چنانچه برخی این گونه معتقدند که غیبت شما «غیبت شخصی» است - اما وقتی سوال می کردم که "با این توصیفات، مفهوم غیبت آیا یعنی نامرئی بودن شما؟" اکثر بچه ها بدون تاملی می گفتند نه! و این برای من خیلی عجیب بود. شاید از این جهت، راحت این فرض را رد می کردند که در نظرشان انسان نامرئی یک انسان خیالی و داستان گونه بود و شما را از اینکه چنین بدانند، مبرّی می دانستند!

نامرئی بودن شما را به راحتی رد می کردند اما وقتی می پرسیدی که "پس غیبت یعنی چه"، در جواب می ماندند! آن وقت بود که باید مفهوم «غیبت شخصیتی» که اکثر علما بر آن باورند را ساده و قابل هضم و با تمثیل برای بچه ها باز می کردیم و بعد بحث را می کشاندیم به شما و اینکه شما هم مثل باقی آدمها دارید زندگی می کنید اما جایی که ما نمی دانیم کجاست و دیدنتان اگرچه محال نیست و چه بسا دیده باشیمتان اما خداوند نخواسته که کسی شما را بشناسد...
بحث که به اینجا می رسید، مسئله فلسفه غیبت را مطرح می کردیم:«اصلا چرا کسی نباید امام زمان را بشناسد؟ خب اگر امام زنده است، اگر روی زمین است، اگر بین ماست، چرا نتوانیم برویم پیشش، باهاش حرف بزنیم، مشکلاتمان را بهش بگوییم؟» بچه ها معمولا در جواب این سوال می ماندند. آنهایی هم که جواب می دادند جوابشان یک جور دور به حساب می آمد. می گفتند:«برای اینکه یک روزی ظهور کند!» می پرسیدیم:« خب... چرا باید ظهور کند؟» می گفت:«چون غائب است!»

وقتی آرام آرام و کودکانه مسئله را اینگونه روشن می کردیم که به خاطر وجود دشمنانی که آماده اند برای – زبانم لال- کشتن شما، لازم است تا زمانی که آمادگی جهانی حاصل شود، شما ناشناس بمانید؛ خودشان دیگر می رفتند روی منبر! و تازه باید می نشستی و به حرفهایشان گوش می کردی که از آدمهای بد و ظالم حرف می زدند که کارهای بد می کنند و بچه ها را می کشند و اگر شما بیایی همه آنها را می کشی و آدمهای مظلوم را نجات می دهی. 
بین مفاهیم مهدوی، ساده ترین مفهوم که بچه ها به راحتی درکش می کردند، مفهوم تشبیه وجود شما در غیبت به خورشید پشت ابر بود. به خصوص که توی نقاشی اکثرشان خورشید پیدا می شد و می شد از روی همان، عینی و ملموس مفهوم غیبت را تشریح کرد.
یکی از معارفی که سعی می کردم هر طوری که می شود برای بچه ها مطرحش کنم، موارد اختلافی شیعه و اهل سنت بر سر موضوع امامت و خاصه مهدویت بود. شروط امام و اینکه شیعه معتقد است که جانشین پیامبر(ص) می بایست معصوم و منصوب شده از جانب خدا باشد اما اهل سنت بر این اعتقاد نیستند و هم مسئله قطعی بودن تولد شما که اهل سنت به آن باور ندارند. و بچه ها راستی که با اشتیاق و علاقه گوش می دادند!

می دانید آقا حالا که فکرش را می کنم می بینم شاید در همه آن نمایشگاه تنها غرفه ای که توانست به واقع قدم تاثیر گذاری بردارد همان غرفه به ظاهر کودکانه بود.نه به این جهت که من و امثال من در آن غرفه مشغول بودیم ...نه! تنها از این جهت که سر و کار با کودکانی بود که تاثیر می پذیرفتند. شاید اگر از بازدید کنندگان بزرگسال آمار می گرفتند، قبل و بعد از بازدید، تفاوت قابل ملاحظه ای در سطح معرفتی شان حاصل نشده بود اما در باره بچه ها به یقین فرق می کرد. حتی یک کتاب ساده کودکانه که درباره شما به آنها داده می شد در آنها تاثیر می گذاشت و این دستاورد کمی نبود. شاید اگر از تمام آن نمایشگاه تنها همین محصول به جا مانده باشد، باقیات صالحات مسئولین برگزاری اش خواهد بود اما ...! اما نمی دانم چرا ما گاهی آنقدر در فروع گم می شویم که اصل یادمان می رود. نمی دانم چرا هنوز گیریم در این که رفتارمان را با گفتارمان یکی کنیم. در گفتار از شما می گوییم، از فرهنگ مهدوی، از عشق به شما، از سربازی شما اما به عمل که می رسیم لنگ می زنیم! 

نمایشگاه طلیعه ظهور ،انصافا نمایشگاه خوب و قابل ارجی بود اما بعضی چیزها را که می دیدی به واقع دلت می گرفت. یکیش همان خرج های زیاد و غیر ضروری. مثلا بنرهای بزرگ تبلیغاتی و پوسترهای رنگی زیادی که برای نمایشگاه تهیه دیده شده بود. تبلیغ باید می شد، اما با قیمتی کمتر و مدیریت بهتر تبلیغات هم می شد کار را به سرانجام رساند. چه لزومی داشت چنین قیمت گزافی پای اقلامی پر هزینه برود که مدت مصرفشان تنها همان یک هفته بود و از زیادی اش مجبور بودند روی هم بچسبانند و تازه خیلی هاش- در حالیکه مزین به نام شما هم بود - زیر دست و پای مردم می افتاد؟ اگر تنها قدری از آن همه خرج اضافه ای که شده بود را هزینه یک خوراک مناسب می کردند می شد که در شب میلاد شما لااقل برخی از فقرای شهر با شکم سیر به خواب بروند. واقعا دل شما به کدام راضی بود؟!

نوع برخوردهایی که در غرفه کودک می شد هم غصه دیگری بود. مسئولین واحد تدارکات، برای پذیرایی از مسئولین غرفه ها، با سینی های بزرگ پر از موز های خوش رنگ و تیتاپ هایی با بسته بندی های زرق و برق دار -که بزرگسالش را هم به اشتها می انداخت- از میان انبوه بچه ها رد می شدند و از همکاران پذیرایی می کردند و بعد در مقابل چشم آن همه کودک که خیره شده بود به سینی ها از غرفه بیرون می رفتند! چندین بار اعتراض کردیم که یا از تمام بچه ها پذیرایی کنید یا اصلا برای ما هم نیاورید اما هیچ فایده نداشت. وقتی برای کودکی از محبت شما می گوییم و مهربانی هاتان به بچه ها و درست در همان وقت کسانی در نمایشگاهی که به اسم شماست، چنین رفتاری با بچه ها می کنند؛ کودک حق ندارد شک کند در راستی حرف ما؟! حرف را بپذیرد یا آن چه می بیند؟! 

گاهی بچه هایی که سر و ضع مناسبی نداشتند و اکثراً پسر بچه های هشت – نه ساله بودند هم به غرفه می آمدند. مسئولین حراست نمایشگاه به محض بو بردن از ورود آنها به غرفه، می آمدند و با یک برخورد بدی آنها را در مقابل چشم همسالانشان از غرفه بیرون می کردند...اما به چه حقی؟ تنها به این جرم که سر و وضع مناسبی نداشتند؟ مگر پسر بچه ای به آن سن و سال، شخصیت و غرور ندارد که به آن شکل نامناسب و در مقابل چشم دیگران، خردش کنیم؛ آن هم زمانی که اسم شما را روی خود داریم؟ آن بچه ها پیش خودشان فکر نخواهند کرد که لابد شما فقط امام زمان آدمهای مرفه و تمیز و مرتبید و هر که غیر از آن باشد، حق ورود به جمع منتظرین شما را ندارد؟ در زبان، ادعای خدمت به فرهنگ شما را داریم و در عمل، نام شما را – حتی- در نظر عده ای خراب می کنیم.

و این قصه سر ِ دراز دارد و کی قرار است به خودمان بیاییم و اصل را در مقابل فرع گم نکنیم، خدا می داند؛ اما لااقلش این است که ادعا نداشته باشیم! یادم هست زمانی که توریستی از کشورهای اروپایی برای بازدید از نمایشگاه می آمد، مترجمی که اتفاقاً معمم بود همراهش به غرفه مان می آمد و درباره فعالیت هایی که در آنجا می شد توضیحاتی می داد. شما که می دانید، یکی از بازی هایی که داشتیم دارت بود که در ضمن بازی بچه ها با آن، دشمنان اسلام را بهشان می شناساندیم. عکسهایی از بوش و شارون و بلر و چند نفر دیگر از سران ظلم را زده بودیم روی صفحه دارت و بچه ها می بایست بعد از آنکه با کمک مربی به ظلم ها و خیانت های آنها به جامعه بشری و به خصوص مسلمانها آشنا می شدند، آنها را نشانه می گرفتند. مترجم روحانی نمایشگاه همیشه به این بخش که می رسید بدون هیچ توضیحی رد می شد و اعتراض که می کردیم، خیلی راحت می گفت:« سیاسی است؛ خوب نیست گفتنش!». لباس سربازی شما را به تن کرده بود، به عنوان خادم شما فعالیت می کرد و تازه چقدر هم به سبب تسلطی که به زبان داشت مفتخر بود، اما در واضح ترین مصداق برائت از دشمنان شما لنگ می زد! من مانده بودم آن بنده خدا که از یک شهروند ساده غربی اینگونه می ترسید چه طور می خواست در رکاب شما با خود آن عالیجنابان بجنگد!!
و البته خدا عاقبت همه مان را به خیر کند...



یکشنبه 86 شهریور 18 ساعت 1:38 صبح | محب شما: ایمانه | یادگاری