سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هربار فکر بستن این‌جا آمد به سراغم، فکر کردم نکند استفاده نکردن از این زمینه‌ی آماده و مهیا، کفران نعمت باشد؟ فکر کردم نکند در قبال آدر راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم/ اصلا به تو افتاده مسیرم که بمیرم/ یک قطره آبم که در اندیشه دریا/ افتادم و باید بپذیرم که بمیرمن کسی که گاه‌گاه – بی‌هیچ لینک واسطه‌ای- از آمریکا به این‌جا سر می‌زند، مسئول باشم؟ فکر کردم نکند حق توفیقاتی که این دفتر برایم به هم‌راه داشت- از شروع فعالیت جدی در عرصه‌ی مهدویت گرفته تا دعوت به هم‌کاری از سوی یکی از نشریات آستان قدس رضوی، دفتر حفظ و نشر آثار رهبری، نشریه‌ی ساعت صفر و خیلی برکات دیگر- را زیر پا بگذارم؟ همه‌ی این‌ها در کنار طعم خوش هر سلامی که به شما می‌دادم، مرا مصمم‌تر می‌کرد برای نگاه داشتن این دفتر...
و حالا... حالا که تصمیم گرفته‌ام تا هر زمان که از دستم بربیاید برای این دفتر، کم نگذارم، کاش می‌دانستم این میان، من چقدر به شما نزدیک شده‌ام؟ کاش می‌دانستم این دفتر، واقعاً مرضیّ شما هست یا... نه؛ کاش می‌دانستم نوشتنم موجب رضایت شماست یا... ننوشتنم؛ کاش می‌دانستم این دفتر، موجب مهر شماست یا...قهر شما؛ اما آقا، به خودتان قسم، به مهربانی و لطفتان قسم، تحمل آتش قهرتان آن‌قدر دشوار است که حاضرم برای رهایی از آن، همین حالا این دفتر را ببندم و قصه‌اش را تمام کنم.
مولای یا مولای، أنتَ الدّلیلُ و أنا المتحیّر؛ فَهَل یَرحمُ المتحیّرَ إلّا الدَّلیل؟!



شنبه 87 مرداد 19 ساعت 1:37 صبح | محب شما: ایمانه | یادگاری