سلام آقا!
خب این هم از دستهای تسلیم من! خوب شد؟ خوشتان آمد؟ مِن حیثُ أحتسب و مِن حیثُ لا أحتسب مقدمهچینی میکنید که آدم را بگذارید توی یک دوراهی سخت و بعد بنشینید و نگاه کنید که چه میکند... ها؟ باز خوب است هنوز پیش شما آنقدری ارزش دارم که زحمت صغری و کبری چیدن برای امتحانم را تقبل میکنید! باز هم خدا را شکر...
یادم هست زمانی که "داستان سیستان" امیرخانی را میخواندم، ته دلم یک حسی- غبطه بود یا حسادت، شوق بود یا حسرت؛ نمیدانم؛ اما- آرام آرام میجوشید و این آرزو را مینشاند به دلم که کاش یک بار هم که شده، چنین فرصتی نصیبم می شد؛ اما آنقدر این آرزو، دستنیافتنی بود که حتی آه کشیدن برایش هم خندهدار به نظرم میآمد!
اما همین چند وقت پیش، هنگامی که از طرف «دفتر حفظ و نشر آثار رهبری» دعوت به همکاری شدم، باورم شد که خدا راستی مسبب الاسباب است!
دعوت شدم برای پیوستن به گروه کوچک راویان و این، یعنی حضور در جلسات دیدار و لمس لحظهلحظههای بودن با آقا و ای بسا چشیدن لذت همسفر شدن با ایشان و درک شیرینی لحظاتی که همیشه آرزویش را داشتم...
نوع قلم و سبک نوشتهها به تأیید نویسندگان مجموعه رسیده بود و فقط مانده بود تأیید صلاحیت شخصی، که آن هم بعد از طیّ مسیر استعلام، حل شد. دیگر همه چیز مهیا شده بود: من شده بودم یکی از چند راوی جلسات آقا تا لطایف و زیباییهای آن را که- معمولاً از چشم دوربینهای فیلمبرداری و گزارش خبرنگاران دور میماند- با قلم، به تصویر بکشم... اما خبر نداشتم که همهی اینها بهانهای است برای یک امتحان سخت!
لازمهی پیوستن به گروه راویان دفتر نشر، آمادگی داشتن برای حضور در تمام زمانهایی بود که از سوی بیت، اعلام میشد؛ بیهیچ برنامهریزی و خبر قبلی! کار سنگینی بود. راویان میبایست عند الفجر، در بیت یا حسینیه حاضر میشدند تا قبل از شروع جلسهی دیدار، کارهای مقدماتی انجام بشود. بعد از جلسه هم مطالب باید جهت بازتاب در سایت، سریع عرضه میشد و تازه مراحل سهگانهی ویرایش شروع میشد که تا شب طول میکشید... و این، یعنی رفت و آمد مدام به تهران، آن هم در ساعات سحر و انتهایی شب و بیت هم نه سرویس رفت و برگشتی تقبل میکرد و نه هیچ تمهیدات دیگری! دلیلش هم البته تا حدودی قانعکننده بود. بین گروه چند نفری راویان، تنها من و یکی از آقایان - که او هم ساکن قم بود – تهرانی نبودیم و او هم که – به جهت دختر نبودن!- برای رفت و آمد مشکلی نداشت و عملاً علی میماند و حوضش!
مشغلههای درسی و ادبی و ضیق وقت خودم از یک طرف، کراهت از کثرت رفت و آمدِ بین شهری- آن هم به تهران معلومالحال!- هم از طرف دیگر، کار را سخت کرده بود؛ به خصوص اینکه نمیدانستم تحمل سختیهای این کار، به چه قیمتی تمام خواهد شد. با این حال، این فرصت را نابتر از آن میدانستم که راحت بشود از آن گذشت. اما خانواده ، چندان دل خوشی از این ماجرا نداشتند و چشمپوشی از نارضایتی خانواده هم، هیچ، کار سادهای نبود. خلاصه دردسرتان ندهم آقا... شده بود قصهی خدا و خرما! مانده بودم بین دوراهی سخت جلب رضایت والدین و استفادهی از این فرصت...
راستش آقا تازه داشتم میفهمیدم «اویس قرنی» چه کشید در آن دوراهی دشوار!
انتخاب سختی بود اما معادلهی پیچیدهای نداشت؛ جواب، روشن و واضح بود و فقط جرأتی میخواست که بتواند گردن بنهد و من - جرأتش را یافتم یا نه، اما- بالأخره گردن نهادم؛ گذاشتم و گذشتم...
و اکنون - اگرچه هنوز این فرصت بالقوه باقیست، اما- عملاً توفیق روایتگری جلسات آقا را از دست دادهام. با این حال- خودتان می دانید - چه راوی دریای رحمت و برکت آن آقا باشم یا نه، چه قلمم تصویرگر دریای مواج وجودشان باشد یا نه، چه سهیم در درک شیرینی لحظه های حضورشان باشم یا نه، اما دوستشان دارم و بر این دوستی افتخار میکنم...
آقا، ما را بر این عشق و ارادت، مستدام بدار و لیاقمان ده که ببینیم آن روز را که این نهضت، به رهبری این آقا به دستهای ولی اللهی شما سپرده خواهد شد... آمین!