جمعه 20 بهمن - ساعت 30/13 یکی از پسرها ایستاده بود سر خیابان و تراکتهای شعار را دانه دانه پخش می کرد بین بچه ها.من ترجیح دادم دستم برای رو گرفتن آزاد باشد.کارت آبی رنگی که زیر چادر زده بودم، مسئولیتی که به عهده داشتم را راحت لو می داد. سید اما اصرار داشت بچه های کادر اجرایی، کارت بزنند. بعد از چند دوره کار تشکیلاتی و با تجربیاتی که از این دست اقدامات داشتم، می دانستم با آن کارت فقط می شوم سوژه عکاس ها و خبرنگارها. از طرفی برای بهتر انجام دادن مسئولیتی که به عهده داشتم، بهتر بود مثل یک شرکت کننده عادی بین بچه ها می بودم. بی خیال دستور مافوق، کارت را برداشتم و رفتم قاطی جمعیت! ایستادم روی سکوی پیاده رو و جمعیت بچه ها را تخمین زدم. آنقدر بودیم که بتوان حرکت خوبی را ساماندهی کرد. پسرها جلوتر ایستاده بودند و با یک فاصله ای از آنها، دخترها، چند تا چند تا دور هم جمع شده بودند و پچ پچ می کردند. قد کشیدم که شاید بتوانم بچه های دانشگاه خودمان را از بین جمعیت پیدا کنم. در فاصله ای که برای نماز رفته بودم، از هم جدا شده بودیم. تنها فائزه با من بود. سپرده بودم که اگر همدیگر را در حین راهپیمایی ندیدیم بچه ها با هم باشند که مشکلی پیش نیاید.سید، که تازه با ما از راه رسیده بود؛ داشت اوضاع را بررسی می کرد. مرتب می رفت تا اول صف و بر می گشت.چهره اش خسته می زد و نگران. خستگی که در چهره همه بچه ها بود.چه آنها که تازه از راههای دور رسیده بودند به تهران، چه امثال ما که این چند روز آخر را در اتحادیه و به برنامه ریزی های نهایی اردو گذرانده بودیم. اکثر بچه ها، دیشب را تا نزدیکی های صبح بیدار بودند. اردوی "جهاد اکبر 5" بعد از ماهها برنامه ریزی، از صبح شروع شده بود و حالا با این تحصن ، رسما کلید می خورد. تحصنی به نشانه اعتراض در مقابل سیاست های خصمانه آمریکا و قطعنامه بی اساسی که علیه ایران تصویب شده بود و به واسطه آن بسیاری تحریم ها -چه پشت پرده و چه آشکارا- داشت رقم می خورد.آقا مهدی چند ساعت قبل در صحن دانشکده پرستاری علت کار را برای بچه ها توضیح داده بود و گفته بود که در شرایطی که هنوز هیچ اقدام جدی و اثرگذاری از سوی مسئولین و مردم علیه این دست اقدامات دیده نشده، اعتراض و تحصن سیصد دانشجو آنقدر برد تبلیغاتی دارد که از همین حالا مطمئنت بکند که خبرنگارهای داخلی و خارجی جلوی سفارت، زنبیل گذاشته باشند. آخرین اتوبوس حامل بچه ها هم همزمان رسید.سید دوید عقب و بچه ها را هدایت کرد بین جمعیت. سمیه– از بچه های دانشگاه چمران اهواز و عضو کمیته انتظامات- دخترهای تازه رسیده را کرد توی صف و داد زد:«برید توی پیاده رو». بچه ها که منسجم شدند، صدای یکی از پسرها به شعار دادن بالا رفت:
غریو فریاد بچه ها که در هم گره می خورد الهیه را پر کرد. نفیسه– از بچه های دانشگاه شاهد- و خانم آقا مهدی رفتند جلوی صف دخترها،سمیه و چند نفر دیگر از بچه های کادر اجرایی، وسط را داشتند؛ من و چند نفر دیگر هم، آخر را. تراکت ها با شعارهای داغ و جنجالی رفته بود بالا و در کنار مشت های گره خورده منظره قشنگی درست کرده بود. بچه ها دو گروه شده بودند و شعارها را به نوبت تکرار می کردند . گروه کوچک اما منسجم بچه ها، پیاده رو و نوار باریکی از خیابان را گرفته بود. منتظر بودم صف جلو برود اما خبری نبود! گهگاه موجی از طرف جلوی جمعیت می آمد به سمت عقب و همه را مجبور به عقب نشینی می کرد. معلوم نبود آن جلو چه خبر است! پسرها چند تا چند تا بر می گشتند سمت عقب. فائزه کَمکی ترسیده بود:«چی شده یعنی؟» شانه انداختم بالا:« نمی دونم»گردن کشیدم که کسی از بچه ها را پیدا کنم.سمیه جلوتر داشت با بچه ها حرف می زد و تحریکشان می کرد. رفتم جلو:« چی شده؟ چرا راه نمی افتند؟» عرق نشسته بود به پیشانی اش.چند تا از دخترها را کرد توی صف و آهسته گفت:«نمی ذارن جلو بریم!» سید از جلوی صف دوید سمت پسرهایی که عقب کشیده بودند:« دِ برید جلو... چرا برگشتید؟ هل بدید و برید جلو ... برو جلو داداش...برو...» نیروی انتظامی بدجوری در برابر پیشروی بچه ها مقاومت می کرد. بچه ها تصور همچین مقاومتی را نمی کردند.ترسیده بودند انگار! همه شور و نشاط اولیه فروکش کرده بود. مسئول کمیته انتظامات مستاصل شده بود از دست بچه هایی که عقب نشینی می کردند.دخترها هم به دنبال پسرها عقب می کشیدند.اصلا یکمرتبه همه چیز ریخته بوده به هم. سمیه هر چه داد می زد فایده نمی کرد.دلم می خواست بروم کمکش، اما جلو نرفتم: بچه ها خودشان باید تصمیم به رفتن می گرفتند.هل دادن بی فایده بود. باید دنبال یک راه حل درست می بودیم. همه چیز داشت به هم می خورد. اقا مهدی و سید و باقی پسرها می رفتند و می آمدند و بچه ها را به جلو رفتن تحریک می کردند. نگاهم را که از اطراف گرفتم تازه متوجه شدم که فائزه کنارم نیست. دلم یکمرتبه شور افتاد. با آنکه مسئولیت بچه های دانشگاهمان با من بود،اما فائزه را به خاطر تعهدی که به مادرش داشتم، باید بیشتر مراقبت می کردم. گردن کشیدم که پیداش کنم اما بین آن محشری که به پا شده بود دیده نمی شد. بچه ها را زدم کنار و رفتم جلو اما ... نبود که نبود! حواسم به پیدا کردن فائزه بود که تازه متوجه شدم صدای سینه زنی از وسط جمعیت بلند شده است:« حسین (ع)،حسین(ع) شعار ماست...شهادت افتخار ماست». بچه هایی که جلوی صف،در برابر سربازها مقاومت کرده بودند، زیر دست و پا داشتند سینه می زدند! یکمرتبه حالت عجیبی افتاد بین بچه ها. یخ همه آب شده بود انگار! نام "حسین(ع)" چنان شوری انداخته بود بین جمعیت که حرارتش را می شد از چهره های برافروخته شان ببینی! صدای سینه زنی و حسین(ع)، حسین(ع) کردن، خیابان را پر کرده بود! هنوز چشمم دنبال فائزه بود که جمعیت یکمرتبه راه افتاد. این بار نوبت سربازها بود که مستاصل بشوند در برابر نیرویی که معلوم نبود یکمرتبه از کجا پیدا شده است! سینه زنی- همه را که گرم کرد - جای خودش را داد به شعار:«خمینی... شاهد باش... ما اعتراض کردیم! خمینی... شاهد باش... » بچه ها با همه وجود شعار می دادند و جلو می رفتند. دیگر عملا هیچ کاری از دست سربازها بر نمی آمد. سید، نفس نفس زنان رسید ته صف:«بریزید توی خیابون... راه ماشین ها را ببینید...نگذارید جلو تر بیان...» قاطی بچه ها رفتم توی خیابان.ماشین ها به عمد از کنار بچه ها می رفتند که سدّ راهشان بشوند. بچه ها که خیابان را بند آوردند سربازها جری تر شدند. سراشیبی تند الهیه اما کار را برای نیروی انتظامی سخت می کرد، سرعتی که سراشیبی به قدمهای بچه ها داده بود برای خودشان هم غیرقابل کنترل بود چه رسد به سربازها! سمیه دوباره از اول صف آمده بود عقب. خودم را کشیدم سمتش.چهره اش سرخ شده بود از حرارت. پرسیدم:«چه خبر؟»
هنوز حرفش تمام نشده بود که سید از راه رسید.دیگر افتاده بود به نعره کشیدن:«راه باز کن دخترها برند جلو...برید جلو...کاری به شما ندارند،بدوید جلوی گادری ها...صفشون را بشکنید...بدوید...» پسرها کشیدند کنار و از طرف پیاده رو راه باز کردند برای دخترها. موج سیاهپوش دخترهای چادری مثل رود جاری شد در پیاده رو. بچه ها می دویدند و می رفتند جلو.خودم را که از صف کشیدم کنار تا ببینم از دخترها کسی جا مانده یا نه، فائزه را دیدم که تلو تلو خوران داشت پیش می آمد.با علامت دست اشاره کردم که عجله کند.اما سرعتش فرقی نکرد.بچه ها داشتند از ما فاصله می گرفتند. نمی شد رهایش کنم و بروم.برگشتم عقب.
هول کرده بودم. کم مانده بود داد بزنم و بیفتم دنبالش. مطمئنا با آن سرعتی که داشت بچه ها را زیر می گرفت! یکی دو تا از پسرها که متوجهش شده بودند خودشان را انداختند جلوی موتور بلکه نگذارند برود بین دخترها. موتوری ولی خونسرد و بی اعتنا گاز می داد و می رفت جلو. مسئول کمیته انتظامات و چند نفر دیگر افتاده بودند به دنبالش:« نرو حاجی...نرو...واستا...کجا حاجی...واستا...»دخترها از صدای داد و فریادی که بلند شده بود متوجه عقب شدند. وحشتزده خودشان را از مسیر موتور کنار می کشیدند و موتوری بی توجه با همان سرعت، می رفت جلو. پسرها دیگر کاری از دستشان بر نمی آمد. موتوری هم آنقدر فاصله گرفته بود که حتما رسیده بود به سر صف.خیلی عصبانی شده بودم.پلیس واقعا داشت شورش را در می آورد. زیر لب غریدم:«نامرد!». رویم را محکم تر گرفتم و قدم تند کردم. بچه ها دیگر افتاده بودند به دویدن.فائزه اما رنگ پریده تر شده بود و قدم هاش، شل تر. فکر کردم اگر بروم جلو، مجبور می شود خودش را برساند. دویدم سمت بچه ها. به عقب که نگاه کردم دیدم هنوز دارد تلو تلو می خورد. نفسم را دادم بیرون و ناچارا ایستادم تا برسد. خیل جمعیت بچه ها را در سراشیبی بهتر می شد دید.اول و آخر جمعیت ، دخترها بودند و میانه، پسرها... خدا خدا می کردم پلیس با دخترها درگیر نشود. هر چه به زهرا و فاطمه – از بچه های دانشگاه خودمان- زنگ می زدم،جواب نمی دادند. معلوم نبود آن جلو چه معرکه ای به پا شده! فائزه رسیده بود بهم.حالش واقعا خوب نبود. می ترسیدم همان وسط غش کند روی زمین.نفس نفس می زد. پرسید:«نگفتی ... اگه این کار غیرقانونیه،پس ما اینجا چکار می کنیم؟» نگاهم هنوز به صف از هم پاشیده بچه ها بود:«انجام وظیفه!» فائزه داغ کرد:«می گم اونها چرا این جور می کنند، می گی وظیفه، می گم ما چرا این جور می کنیم می گی وظیفه... درست بگو خب!» نگاهش کردم:« به نظر تو ارزش ها مهم ترن یا هنجار ها؟» جواب نداد.گفتم:« از من بپرسی می گم ارزش ها...یعنی اگه یه موقعی ارزشی با هنجاری در تقابل قرار گرفت باید ارزش را بچسبی،همین کاری که ما الان داریم می کنیم.یعنی برای دفاع از نظاممون داریم روی یک هنجار پا می ذاریم. اما روی هنجاری که در شرایط خاص، پا گذاشتن روی اون،خودش تبدیل می شه به یه ارزش!یعنی اصلا باید به عمد روش پا بذاری...مثل کاری که بچه های دانشجوی اوایل انقلاب در تسخیر سفارت آمریکا کردند. کار اونها از منظر حقوق بین الملل غیرقانونی بود اما ما سیزده آبان را جشن می گیریم و یوم الله حسابش می کنیم! تحصن و اعتراض مقابل یه سفرات خارجی از نظر قانونی درست نیست اما ما توی این شرایط وظیفه داریم روی این هنجار پا بذاریم تا یه هنجار بزرگتر - یعنی دفاع از نظام و منافع نظاممون- را پاس بداریم.این یه چیز عادی و رایجه. فقط هم تو کشور ما اتفاق نمی افته.همیشه هر وقت دو کشور با هم در تقابل قرار می گیرند معترضین می رن سراع سفارتخونه های اونها.ولی نیروی انتظامی یا پلیس هر کشور باید جلوی همچین کاری را بگیره چون قانونا موظفه امنیت کارکنان سفارت یه کشور خارجی را تامین کنه؛ چون محل سفارت هر کشوری در واقع جزوی از خاک اون کشور حساب می شه. یعنی ما الان داریم مثلا وارد خاک سوئیس می شیم! خب پلیس هم نباید بذاره ما بی مجوز وارد بشیم. ولی از اون طرف ما هم وظیفه داریم به عنوان یه دانشجو و یه جوون ایرانی، بریم و شکایت و اعتراضمون را به سفارت سوئیس که حامی منافع آمریکا توی ایرانه ، برسونیم. خلاصه هم ما مظیفه داریم هم اونا...حالا هر کی زورش بیشتره وظیفه ش را بهتر انجام می ده...اینه که این وسط بزن بزن می شه! گرفتی؟» فائزه رنگ و روش باز شده بود انگار! *** من قبلا درباره شیطنت بعضی عکاسها زمان برگزاری نماز، هشدار داده بودم.پیشنهادم هم این بود که یک حلقه از خود دخترها آخرین صف نماز را پوشش بدهند.اصل برگزاری نماز جماعت را که نمی شد از برنامه حذف کرد چون طرح نمادین قشنگی بود و همه بار معنوی تحصن به همان بود، اما برگزاری نماز دخترها آنهم بین انبوه نامحرمانی که ایستاده بودند؛ مشکلی بود که باید حل می شد. اما آن لحظه آنقدر همه ذهن ها درگیر بود که تنها چیزی که مهم جلوه می کرد برگزاری زودتر نماز بود.خبرنگاران و عکاسان خارجی بیشتر از خودی ها جنب و جوش داشتند.مرتب بین بچه ها لول می خوردند و دنبال سوژه می گشتند. من، همه حواسم به عکاسانی بود که پشت صف دخترها جمع شده بودند. چیزی که نگرانش بودم داشت رخ می داد. نمازم را قبلا با وجود تذکر بچه های انتظامات ، که گفته بودند کسی برای خواندن نماز پراکنده نشود، در دانشکده پرستاری خوانده بودم تا هم فضیلت نماز از کفم نرود و هم این که اگر بشود موقع برگزاری نماز جماعت، برای پوشش صف دخترها کاری بکنیم.موقع نماز تنها من ته صف بودم.بچه های اجرایی پخش شده بودند بین جمعیت.از دست من تنها هم که کاری بر نمی آمد. خواستم برای کنترل عکاس ها بایستم پشت صف بچه ها،اما فکر کردم آن طوری خودم می شوم سوژه ! در همان صف آخر، کنار سربازانی که ردیف شده بودند، جایی بود. سربازها با خودشان گاه پچ پچ هایی داشتند که دلم می خواست بفهمم چه می گویند. فکری به سرم زد: ایستادم همان جا،چادرم را کشیدم روی صورتم ، همراه بچه ها تظاهر به خواندن نماز کردم و همه حواسم را دادم به پچ پچ سربازها و عکاسها و خبرنگاران پشت سر. بعد تر از همان پچ پچ ها - همان طور که حدسش را می زدم- اطلاعات به درد بخوری در آمد!
|
چهارشنبه 85 اسفند 2 ساعت 1:56 صبح | محب شما: ایمانه |
یادگاری
|