سلام آقا! چند روز پیش وقتی در خلال همایشی کشوری – که به همت بچه های جامعة الزهرا(س) برگزار شد و من هم به مناسبتی در خدمتشان بودم- حجة الاسلام و المسلمین فلاح زاده از اهمیت پرداختن به کودکان و غافل نشدن از این سرمایه های دست نخورده می گفتند، یاد خاطرات نمایشگاه طلیعه ظهور افتادم. یاد غرفه کودک که خواسته بودیم «مدرسه انتظار» باشد و به اندازه ای که بتوانیم، قدمی در راه آشنایی بیشتر بچه ها با شما. استاد به استناد دو حدیث متفاوت، یکی از امیرالمؤمنین(ع) که فرمود:« سینه کودک چون زمینی خالی است که هر چه در آن بکاری رشد خواهد کرد» (بحارالأنوار/ ج 1 /ص 224) و دیگری از امام صادق(ع) که به نقل از پیامبر(ص) فرموده اند:« هر کس زمینی را احیا کند مالک و مسلط بر آن خواهد شد» (کافی/ ج 5 /ص 281) این گونه استفاده کردند که اگر بخواهیم نسل آیند? جامعه را به سمت دین و مذهب گرایش دهیم، باید از کودکی در قلبشان بذر معارف راستین را بپرورانیم تا آن قلب از آنِ دین شود. این حرفها را تا قبل از تجربه نمایشگاه طلیعه ظهور بارها شنیده بودم اما در طول آن یک هفته، به یقین باورم شد که قلب پاک بچه ها راستی که چون زمین حاصلخیز، آماده کاشت است...! یادم هست وقتی دوستان واحد خواهران مرکز تخصصی مهدویت، حکم مربی گری غرفه کودک نمایشگاه طلیعه ظهور را دادند دستم، از تعجب خنده ام گرفت! کار با بچه ها را اینگونه تا به حال تجربه نکرده بودم و هول آن را داشتم که از پسش بر نیایم. آن موقع شاید به فکرم هم خطور نمی کرد که این توفیق اجباری بشود مسبب یکی از پر خاطره ترین روزهای عمرم! خیلی راحت ارتباط می گرفتند. از در که می آمدند تو، انگار که سالها بود می شناختنمان، «خاله» خطابمان می کردند و چقدر قشنگ بود این خصلت بچه ها! تمام فرضیات جامعه شناسی را می ریختند به هم این بچه های کوچک که برای ارتباط گرفتن، نه تفاوت فرهنگ براشان مهم بود، نه طبقات اجتماعی، نه آداب و رسوم... قدرت درک و فهم بچه ها خیلی بالاتر از آنی بود که تصور می کردم. گاهی برای انتقال مطالب، کلمه یا عبارتی به نظرم سنگین می آمد و تا من منی می کردم که کلمه ای ساده تر به ذهنم بیاید، بچه ها دقیقاً همان کلمه ای را پیشنهاد می دادند که من فکر می کردم معنایش را خوب نمی فهمند! قدرت حفظ و ثبتشان هم بالا بود. گاهی که برای امتحان بچه هایی که بیش از یک بار به غرفه آمده بودند، ازشان می خواستم مطالبی را که دفعه قبل برایشان گفته بودم برای باقی بچه ها بگویند، متوجه می شدم که حتی کلماتی که استفاده می کنند همان کلماتی است که من استفاده کرده بودم! نکته هایی که در آن مدت از نوع نگاه و تفکر بچه ها نسبت به شما دستم آمد، آنقدر جالب بود که در فرصت های محدودی که دست می داد، یادداشت شان می کردم؛ مباد از یادم بروند و حالا که بهشان رجوع می کنم می بینم خودشان یک کتاب، خاطره اند و کاش مجالی بود که تک تکشان را می گفتم. از شیرین زبانی ها و شیطنتهای بچه ها، از خوابهایشان که می گفتند شما را دیده اند در آن، از قصه هایی با همان زبان شیرینشان درباره شما تعریف می کردند، از باورهای کودکانه شان و خیلی حرفهای دیگری که همه اش به یاد ماندنی بود... ذهنیت ِ – شاید نود و پنج درصدِ- بچه ها از چهره شما ، همانی بود که توی نقاشی هاشان می کشیدند: قامتی برافراشته با جامه ای سبز و خورشیدی که طلوع کرده بود روی چهره تان! خیلی سخت بود تصحیح این تصور برای بچه ها و قبولاندن این مطلب که شما مثل باقی انسانها چشم و ابرو و بینی و دهانی دارید که دیده می شوند. هم باید تصورشان از چهره شما به چهره یک انسان معمولی تصحیح می شد و هم نمی بایست تصور روحانی و مافوق بشری که بچه ها از شما داشتند را خراب می کردیم. ولی قدرت درک بچه ها کار را نسبتاً راحت می کرد. وقتی توضیح می دادی که کشیدن نور روی صورت امامان و بالاخص شما به جهت احترام و پرهیز از کشیدن چهره ای جز چهره شماست؛ معنوی بودن آن نور و تفاوتش با نورهای معمولی – مثلا نور لامپ- را خوب می فهمیدند. تصور بچه ها از جا و مکان شما هم جالب بود. اکثر بچه ها خیال می کردند شما در آسمان زندگی می کنید یا جایی که آن را «پیش خدا» می خواندند. تک و توک پیدا می شد بین بچه ها کسی که می گفت شما روی زمین هستید و من تازه دستم می آمد کسانی که قائل به «غیبت هورقلیایی» هستند- مثل فرقه انحرافی بهاییت- چه قدر بچه گانه فکر می کنند! برای کوچکترها - مثلا پنج، شش ساله ها- در همین حد که بتوانیم به این باور برسانیمشان که شما روی زمین زندگی می کنید، کافی بود اما برای بزرگترها، قدری مطلب را باز می کردیم. وقتی حدیث امام صادق(ع) را می شنیدند که فرموده اند شما توی بازارهای ما راه می روید؛ در مجالس ما شرکت می کنید و روی فرشهای ما قدم می گذارید؛ حیرت و شگفت زدگی آشکارا می دوید به چهره شان! وقتی تصور بچه ها اینگونه تصحیح می شد که شما روی زمین هستید تازه مسئله شروع می شد: چیستی مفهوم غیبت! اوائل فکر می کردم بعد از درک این مطلب که شما روی زمین هستید، تصور بچه ها از غیبت شما باید مساوی بشود با نامرئی بودنتان- چنانچه برخی این گونه معتقدند که غیبت شما «غیبت شخصی» است - اما وقتی سوال می کردم که "با این توصیفات، مفهوم غیبت آیا یعنی نامرئی بودن شما؟" اکثر بچه ها بدون تاملی می گفتند نه! و این برای من خیلی عجیب بود. شاید از این جهت، راحت این فرض را رد می کردند که در نظرشان انسان نامرئی یک انسان خیالی و داستان گونه بود و شما را از اینکه چنین بدانند، مبرّی می دانستند! نامرئی بودن شما را به راحتی رد می کردند اما وقتی می پرسیدی که "پس غیبت یعنی چه"، در جواب می ماندند! آن وقت بود که باید مفهوم «غیبت شخصیتی» که اکثر علما بر آن باورند را ساده و قابل هضم و با تمثیل برای بچه ها باز می کردیم و بعد بحث را می کشاندیم به شما و اینکه شما هم مثل باقی آدمها دارید زندگی می کنید اما جایی که ما نمی دانیم کجاست و دیدنتان اگرچه محال نیست و چه بسا دیده باشیمتان اما خداوند نخواسته که کسی شما را بشناسد... وقتی آرام آرام و کودکانه مسئله را اینگونه روشن می کردیم که به خاطر وجود دشمنانی که آماده اند برای – زبانم لال- کشتن شما، لازم است تا زمانی که آمادگی جهانی حاصل شود، شما ناشناس بمانید؛ خودشان دیگر می رفتند روی منبر! و تازه باید می نشستی و به حرفهایشان گوش می کردی که از آدمهای بد و ظالم حرف می زدند که کارهای بد می کنند و بچه ها را می کشند و اگر شما بیایی همه آنها را می کشی و آدمهای مظلوم را نجات می دهی. می دانید آقا حالا که فکرش را می کنم می بینم شاید در همه آن نمایشگاه تنها غرفه ای که توانست به واقع قدم تاثیر گذاری بردارد همان غرفه به ظاهر کودکانه بود.نه به این جهت که من و امثال من در آن غرفه مشغول بودیم ...نه! تنها از این جهت که سر و کار با کودکانی بود که تاثیر می پذیرفتند. شاید اگر از بازدید کنندگان بزرگسال آمار می گرفتند، قبل و بعد از بازدید، تفاوت قابل ملاحظه ای در سطح معرفتی شان حاصل نشده بود اما در باره بچه ها به یقین فرق می کرد. حتی یک کتاب ساده کودکانه که درباره شما به آنها داده می شد در آنها تاثیر می گذاشت و این دستاورد کمی نبود. شاید اگر از تمام آن نمایشگاه تنها همین محصول به جا مانده باشد، باقیات صالحات مسئولین برگزاری اش خواهد بود اما ...! اما نمی دانم چرا ما گاهی آنقدر در فروع گم می شویم که اصل یادمان می رود. نمی دانم چرا هنوز گیریم در این که رفتارمان را با گفتارمان یکی کنیم. در گفتار از شما می گوییم، از فرهنگ مهدوی، از عشق به شما، از سربازی شما اما به عمل که می رسیم لنگ می زنیم! نمایشگاه طلیعه ظهور ،انصافا نمایشگاه خوب و قابل ارجی بود اما بعضی چیزها را که می دیدی به واقع دلت می گرفت. یکیش همان خرج های زیاد و غیر ضروری. مثلا بنرهای بزرگ تبلیغاتی و پوسترهای رنگی زیادی که برای نمایشگاه تهیه دیده شده بود. تبلیغ باید می شد، اما با قیمتی کمتر و مدیریت بهتر تبلیغات هم می شد کار را به سرانجام رساند. چه لزومی داشت چنین قیمت گزافی پای اقلامی پر هزینه برود که مدت مصرفشان تنها همان یک هفته بود و از زیادی اش مجبور بودند روی هم بچسبانند و تازه خیلی هاش- در حالیکه مزین به نام شما هم بود - زیر دست و پای مردم می افتاد؟ اگر تنها قدری از آن همه خرج اضافه ای که شده بود را هزینه یک خوراک مناسب می کردند می شد که در شب میلاد شما لااقل برخی از فقرای شهر با شکم سیر به خواب بروند. واقعا دل شما به کدام راضی بود؟! نوع برخوردهایی که در غرفه کودک می شد هم غصه دیگری بود. مسئولین واحد تدارکات، برای پذیرایی از مسئولین غرفه ها، با سینی های بزرگ پر از موز های خوش رنگ و تیتاپ هایی با بسته بندی های زرق و برق دار -که بزرگسالش را هم به اشتها می انداخت- از میان انبوه بچه ها رد می شدند و از همکاران پذیرایی می کردند و بعد در مقابل چشم آن همه کودک که خیره شده بود به سینی ها از غرفه بیرون می رفتند! چندین بار اعتراض کردیم که یا از تمام بچه ها پذیرایی کنید یا اصلا برای ما هم نیاورید اما هیچ فایده نداشت. وقتی برای کودکی از محبت شما می گوییم و مهربانی هاتان به بچه ها و درست در همان وقت کسانی در نمایشگاهی که به اسم شماست، چنین رفتاری با بچه ها می کنند؛ کودک حق ندارد شک کند در راستی حرف ما؟! حرف را بپذیرد یا آن چه می بیند؟! گاهی بچه هایی که سر و ضع مناسبی نداشتند و اکثراً پسر بچه های هشت – نه ساله بودند هم به غرفه می آمدند. مسئولین حراست نمایشگاه به محض بو بردن از ورود آنها به غرفه، می آمدند و با یک برخورد بدی آنها را در مقابل چشم همسالانشان از غرفه بیرون می کردند...اما به چه حقی؟ تنها به این جرم که سر و وضع مناسبی نداشتند؟ مگر پسر بچه ای به آن سن و سال، شخصیت و غرور ندارد که به آن شکل نامناسب و در مقابل چشم دیگران، خردش کنیم؛ آن هم زمانی که اسم شما را روی خود داریم؟ آن بچه ها پیش خودشان فکر نخواهند کرد که لابد شما فقط امام زمان آدمهای مرفه و تمیز و مرتبید و هر که غیر از آن باشد، حق ورود به جمع منتظرین شما را ندارد؟ در زبان، ادعای خدمت به فرهنگ شما را داریم و در عمل، نام شما را – حتی- در نظر عده ای خراب می کنیم. و این قصه سر ِ دراز دارد و کی قرار است به خودمان بیاییم و اصل را در مقابل فرع گم نکنیم، خدا می داند؛ اما لااقلش این است که ادعا نداشته باشیم! یادم هست زمانی که توریستی از کشورهای اروپایی برای بازدید از نمایشگاه می آمد، مترجمی که اتفاقاً معمم بود همراهش به غرفه مان می آمد و درباره فعالیت هایی که در آنجا می شد توضیحاتی می داد. شما که می دانید، یکی از بازی هایی که داشتیم دارت بود که در ضمن بازی بچه ها با آن، دشمنان اسلام را بهشان می شناساندیم. عکسهایی از بوش و شارون و بلر و چند نفر دیگر از سران ظلم را زده بودیم روی صفحه دارت و بچه ها می بایست بعد از آنکه با کمک مربی به ظلم ها و خیانت های آنها به جامعه بشری و به خصوص مسلمانها آشنا می شدند، آنها را نشانه می گرفتند. مترجم روحانی نمایشگاه همیشه به این بخش که می رسید بدون هیچ توضیحی رد می شد و اعتراض که می کردیم، خیلی راحت می گفت:« سیاسی است؛ خوب نیست گفتنش!». لباس سربازی شما را به تن کرده بود، به عنوان خادم شما فعالیت می کرد و تازه چقدر هم به سبب تسلطی که به زبان داشت مفتخر بود، اما در واضح ترین مصداق برائت از دشمنان شما لنگ می زد! من مانده بودم آن بنده خدا که از یک شهروند ساده غربی اینگونه می ترسید چه طور می خواست در رکاب شما با خود آن عالیجنابان بجنگد!! |
یکشنبه 86 شهریور 18 ساعت 1:38 صبح | محب شما: ایمانه |
یادگاری
|