سلام آقا.
امروز که بعد از مدتها فرصت کردهام برای کار شخصی دست به کیبرد بشوم، اولین کاری که دارم میکنم نوشتن این نامه است. این را گفتم که دست پیش گرفته باشم و عذرم را موجه کرده باشم به خاطر این روزهایی که باید مینوشتم و نتوانستم. خودتان بهتر میدانید که خستگی روزهای پرکار و پر التهاب گذشته، شبهای کوتاه و بیرمقی را گذاشته بود روی دستم که جز برای چشم روی هم گذاشتن چند ساعته، به هیچ کاری نمیآمدند و این، کافی نبود برای ادا کردن حقّ روزهایی که گذشت. آن هم این روزها که بازار سلام کردن به شما، آن قدر گرم بود که میترسیدم سکهی سلام من بیاعتبار تر بشود در بازار نظر شما! و بهترین کار این بود که بگذارم این روزها بگذرد... و راستی که چه زود گذشت...
امسال، اولین سالی بود که نیمهی شعبان ِ جمکران را درک میکردم؛ آنهم به خاطر مسئولیتی که در مجتمع - یا به قول خودمان، اردوگاه- داشتم و باید آنجا میبودم. آن روزها، میزبان دو سه گروه بودیم؛ که هر کدام، برنامهی مجزایی داشتند. بیشترین حجم کاری، اما، مربوط میشد به گروه دانشجویان شاهد و ایثارگر که برنامهی فشرده و سنگینی برایشان در نظر گرفته شده بود و دیگر برای ما فرصتی باقی نمیگذاشت که حال و هوای جمکران را دریابیم؛ اما گهگاه که از پنجرههای مجتمع، بیرون را نگاه میکردم واقعاً میخکوب میشدم از شگفتی حضور مردم.
فارغ از همهی خلأهای معرفتی، انصافاً همّت مردمی که از شهر و روستاهای دور و نزدیک، خودشان را به مسجد رسانده بودند، آدم را متحیّر میکرد. حتی کمبودها و مشکلات رفاهی جمکران – که انگار قرار نیست حل شوند- هم نتوانسته بود مانع آمدن مردم بشود. از دو سه روز قبل از روز میلادتان، مسجد با حضور مردم حال و هوای دیگری پیدا کرده بود و این حال و هوا، از صبح روز چهاردهم شعبان، به اوج رسید. شب که برای انجام اعمال، به مسجد رفتیم، واقعاً یاد صحنههای پیادهروی نجف به کربلا در ایام اربعین حسینی افتادم. رود جاری جمعیت، یک لحظه قطع نمیشد. حتی نیمههای شب که از زور خستگی و ترس از واماندن از کارهای فردا، برای استراحت به مجتمع برگشتیم، از پنجرهی کنار تختم، جمعیت را میدیدم که هنوز داشتند به سمت مسجد میرفتند. برای ما که به روزهای خلوت و تفتیدهی جمکران عادت کرده بودیم، دیدن آن صحنهها، واقعاً به یادماندنی بود!
مردم، انصافاً عاشق شما هستند. آنقدر که بیهیچ توقعی هر سال میآیند و میروند... اما حیف! حیف که هنوز باورمان نشده است که از همین اجتماع عظیم چه استفادههایی میشود کرد در مسیر گسترش فرهنگ صحیح انتظار و زمینهسازی ظهور شما.
خودتان میدانید اهل منفی بافی و سیاه نمایی نیستم؛ اما واقعاً معلوم نیست چه میشود انبوه بودجههایی که برای این مسجد مظلوم کنار گذاشته میشود و تازه این، منهای میلیون میلیون نذر و هدایایی است که به حساب این مسجد ریخته میشود. خوراک فرهنگی و برنامههای معرفتی که سهل است، حتی برای رفع مشکلات رفاهی مردم هم هیچ فکری نمیکنند.
مسیر جمکران که فقط در ایام نیمهی شعبان، رنگ مأمورن شهرداری را میبیند! امسال که چند روز مانده به جشن میلادتان، تازه داشتند جدولهای کنار بلوار را تعمیر، و میلههای کنار زیر گذر را نصب و رنگ میکردند! از امکانات خود مسجد هم که بهتر است حرفی نزنم که هنوز حتی یک سیستم صوتی مناسب ندارد. اما کاش آقایان لااقل برای اسکان زائران و مسافران میلیونی آن روزها فکری کرده بودند.
حقیقتش شب میلادتان، بیشتر از آنکه حواسم به دعا و اعمال باشد، به مردمی بود که در بدترین شرایط، آن شب را صبح کردند. مردمی از زور کمبود جا و مکان، روی خاک و گِل و زبالهها نشسته بودند. مردمی که برای پیدا کردن سرویسهای بهداشتی، باید مسیرهای طولانی را طی میکردند. مردمی که برای یک لیوان آب خنک، له له میزدند... باور کنید آقا، آن شب، واقعاً از مردم، خجالت کشیدم...
البته منکر اتفاقات خوبی که امسال افتاد – مثل طرح ترافیکی موفقی که اجرا شد- نیستم، اما بیشتر از اینها توقع میرفت. نمیدانم آنها که دستشان به جایی میرسد و برای رفع این مشکلات چارهای نمیکنند، فردا چه طور میخواهند توی چشمهایتان نگاه کنند؟!
این حرفها که تمامی ندارد. از برنامهها و خاطرات این مدت هم خیلی حرفها هست که میخواستم برایتان بگویم. اما چند کار مهم ِ روی زمین مانده دارم که باید بیهیچ فوت وقتی تمامشان کنم. شاید بعدها به بهانهای، فرصت گفتن حرفهای نگفته پیش آمد.
راستی آقا، نیمهی شعبان امسال هم گذشت و خبری نشد از شما. آقای وعدههای بیتردید،انتظار کشیدنتان اگرچه خستهمان نمیکند؛ اما داغی به دل نهاده این سایهی دیوار انتظار...