سلام خدا!
سرت امشب خیلی شلوغ است ...نه؟! حتما آن بالا برو بیایی دارند فرشته های عرشت،هی می آیند زمین و کرور کرور اعمال بنده های صالحت را بار می زنند و می آورند آن بالا. آخدا! می بینی حال بنده هایت را؟یکی امشبش را غنیمت شمرده و دارد برات عبور از پل صراطش را می گیرد از تو،یکی هم مثل من نشسته است پای مانیتور و پست جدید می نویسد برای وبلاگش!! تازه کاسه تقبّل منّا هم گرفته ایم دستمان! عجب بنده هایی داری خدا!
راستی خدا، سلام مرا به آقام برسان. آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست؛ هر کجا هست خدایا، به سلامت دارش. خوش به حال حاجیانی که این روزها مهمان خانه تواند در کنار آقا...
امشب صاف آمده ام در خانه تو! با تو حرف دارم خدا...می شنوی؟ با تو که سر در نمی آورم از حکمت کارَت اما، می فهمم که خوب خدایی هستی، خدا..خوب!
امشب نه حال نوشتن بود، نه حوصله اش؛ ولی تو که بهتر می شناسی بنده هایت را: بزند به سرشان، زده است دیگر! خودمانیم خدا، من که می دانم خودت زده ای پس کله من! دمت گرم! حالا دیگر با یک بازی اینترنتی ما را چوبکاری می کنی؟! داشتیم خدا؟! شب عرفه ای می زنی پس کله ام که به بهانه یک بازی بنشینم و فکر کنم که چه کرده ام این همه سال؟ یعنی اینقدر از تو دور شده ام که باید این طور مرا به خودم بیاوری؟...خاک بر سر من!
از تو که پنهان نیست،چند وقت پیش که اولین بار توی چند وبلاگ،بازی یلدایی را دیدم؛ فکر کردم چقدر مسخره است که چند تا آدم گنده می نشینند و از خیس کردن جایشان در بچگی حرف می زنند و از عشق و عاشقی های بزرگیشان!هر چند انصافاً بعضی ها به بهانه همان بازی،حرفهای قشنگی زده بودند، ولی آنقدر کم، که گم بود بین انبوه حرفهای بی ربط...حالا صاف همین امشب – شب عرفه- تو ما را می کشی توی این بازی که چه شود مثلاً ؟... می خواهی یادم بیاید آن همه "باید" که نکردم و "نباید"هایی که کردم؟... می خواهی یادم بیاید آن همه خلافی که جسورانه سر زد از من و تو – حتی - به روی خودت هم نیاوردی؟... می خواهی یادم بیاید یک دنیا عیبی که دارم و تو پوشاندی از همه؟...حکمتت را شکر!
می گویند پنج تا و من به انبوهی فکر می کنم که دارد سنگینی می کند روی شانه هام. کدامشان را بگویم خدا؟ از کدام "کرده" پرده بردارم که آبرو بماند برایم؟ از کدام عیب بگویم که باز رغبتی بماند برای دوستی دوستانم؟ از کدام تاریکی بودنم بگویم که سوسوی بی رمقِ مانده از مرا، خاموش نکند در چشم ها؟... خدا، امروز من مخیرم در گفتن و نگفتن و تو همچنان ستار العیوب، اما...اسئلک الامانَ یومَ تُبلی السّرائر... آنروز را چه کنم خدا... آنروز را چه کنم؟!
شنیده ام که تو خیلی از کارهای مرا -حتی- از آقا هم مخفی می کنی...حتی از این دو فرشته که همه جا بوده اند با من...این همه ستّاری تو؟ این همه کریم؟این همه مهربان؟ و لم ارا مولاً کریماً اصبرُِ علی عبدٍ لئیمٍ منک علیّ یا ربّ...
فردا عرفه است خدا ... روزی که باز تو آغوش می گشایی و درب های آسمانت را باز می کنی به روی بنده های خسته از ظلمت خاک...
خدا... آنقدر فرو رفته ام در مرداب کثیف دنیا که جز دست مدد تو امیدی نیست بر کمک رسانی من. مپسند مرا این گونه، حیران کوچه های غفلت و بیرون شده از حصن حصین یادت.
فردا شب قدری دوباره است خدا. آغوش بگشا به روی من...آغوش بگشا...