میگویم: «ممنون؛ پیاده میشم» و خیره میشوم به شمارهای که افتاده است روی صفحهی موبایل. راننده به سر در مجتمع نگاهی میاندازد و میگوید: «همین جا؟». سر تکان میدهم به نشانهی جواب؛ بعد گوشی را میگذارم بین شانه و گوشم و همین طور که کیف پولم را در میآورم، توی گوشی میگویم: «بله؟» صدای دخترانهای میگوید: «سلام...حالتون خوبه؟» میگویم: «چند لحظه گوشی». اسکناس را میگذارم توی دست راننده و از ماشین پیاده میشوم. چادرم را که قدری عقب رفته است، جلو میکشم؛ کیفم را میاندازم روی شانه و گوشی را توی دست میگیرم. میگویم: «علیکم السلام». صدا میگوید: «اگه مزاحمم...». میگویم: «نه...بفرمایید». صدا با لهجهی خاصی که یادم نمیآید لهجهی کجاست، میگوید: «نشناختین؟ سمانهام؛ اردوی کرمان». به پیرمرد نگهبان - که با همان لبخند همیشگیاش، جلوی اتاقک نگهبانی ایستاده و دارد ساعت ورودم را در دفترش ثبت میکند- با حرکت سر، سلام میکنم و میگویم: «سمانه؟» یادم میآید. چند روز پیش، توی غذاخوری مجتمع دیدمش. دفترمان را که بهش معرفی کردم، بعد از نهار با چند نفر از دوستانش آمدند آنجا. سه چهارساعتی دربارهی مباحث مهدوی حرف زدیم با هم. میگویم: «آها... احوال شما خانم؟ به سلامتی رسیدید؟» لحنش خودمانی میشود: «بله، دیشب رسیدیم. شما خوبین؟» میگویم: «شکر» و از پلههای جلوی ساخمان بالا میروم. میگوید: «خوش به حالتون که همسایهی امام زمانید. هنوز هیچی نشده، دلم تنگ شده برای اردوگاه». چند قدمی در که میرسم، در از هم باز میشود. سالن، خلوت است؛ اما از سمت خوابگاهها، صدای همهمه میآید. مسئول پذیرش، پشت جایگاه، با تلفن حرف میزند. میگویم: «تو مطمئنی که امام زمان توی جمکران زندگی میکنن؟!» جا میخورد. صدایش این طور نشان میدهد: «من؟ نه». میروم سمت دفتر: «پس روحشون محصور شده توی جمکران؟!» چند لحظه مکث میکند: «خب ...نه». پیچ راهرو را رد میکنم و میایستم جلوی در دفتر. در شیشهایش بسته است؛ پردهی سبز رنگش کنار رفته، چراغ هم روشن است؛ اما کسی داخل نیست. میگویم: «پس چرا فکر میکنی ما همسایهی امام زمانیم و تو نیستی؟» مِن مِن میکند: «خب...». میگویم: «جمکران، یه مکان مقدسه. برای همینم آدم اونجا راحتتر میتونه به خدا و امام زمان نزدیک بشه. ولی اصل، معرفته. اگه معرفت نباشه، روز و شب هم توی جمکران بشینی، ذرهای به امام نزدیک نمیشی. عوضش اگه نسبت به آقا، معرفت داشته باشی، اون سر دنیا هم که بری، بهش نزدیکی...» اطراف را سرک میکشم شاید کسی از بچهها را ببینم. تازه یادم میآید که چند نفرشان، سر کلاساند و چند نفرشان هم درگیر آماده کردن اتاق «خلوت انتظار». میگویم: «اصلاً توی عصر غیبت، کسی بیشترین ارتباط را با امام داره، که معرفت بیشتری نسبت بهش داشته باشه. قبول داری؟» میگوید: «بله»؛ بعد مردد میپرسد:«امم... چه طوری باید معرفتمونو به امام زمان بیشتر کنیم؟» |
سه شنبه 87 تیر 18 ساعت 2:19 صبح | محب شما: ایمانه |
یادگاری
|