سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...آرتوش پشت میز آشپزخانه نشسته بود.« چند بار می پرسی ؟ گفتم خبر نداشتم. نمی دانستم.سر خود کردند.» جاشکری را روی میز پس و پیش می کرد.می لرزیدم و فریاد می زدم و هیچ هم مهم نبود که دارم فریاد می زنم:«نمی دانستی؟ دوست عزیزت ماشینش را مخصوصاً توی گاراژ ما پارک می کند که...»
«دوست من نیست.»
« حالا هر چی. دشمن عزیزت.البته که دوستت نیست. دوست با دوست این رفتار را نمی کند.خودش اینجا قهوه می خورد و مزخرف می بافد و به نوچه اش سفارش می کند بیاید و از گاراژ ما اعلامیه بردارد.اگر دنبالش بودند؟ اگر می ریختند توی منزل؟ تو که اینقدر سنگ سیاست به سینه می زنی بیخود ازدواج کردی. بیخود بچه دار شدی. اگر می ریختند اینجا تکلیف من و بچه ها چه می شد؟غیر از خودت به فکر هیچ کس نیستی.» گفتم و گفتم و گفتم و آرتوش شنید و شنید و شنید.. بعد جاشکری را از روی میز برداشت.
جمله ها زیر نور سفید چراغ مطالعه کش می آمدند.
هنوز داشتم فریاد می زدم: « به هر سازت رقصیدم.هر چه گفتی گفتم خب و حالا... حالا کار به جایی کشیده که از خانه من اعلامیه پخش می کنند و آقای صاحبخانه می گوید "خبر نداشتم". اگر تو اینقدر احمقی که نمی دانی توی خانه ات چه خبر است پس...»جمله ام را تمام نکردم و با دهان باز خیره شدم به آرتوش که در جاشکری را باز کرده بود و بی حرف، انگار باغچه آّب دهد ، شکرها را پاشید روی میز و صندلی ها و کف آشپزخانه و بعد در جاشکری را بست ، گذاشت روی میز و از آشپزخانه رفت بیرون.
با خودم فکر کردم عجب آدم خودخواهی است این آرتوش! انگار نه انگار که زن بیچاره اش را اینقدر حرص داده است. ببین چه کار کرده است که کلاریس- شخصیت آرام و منطقی رمان « چراغها را من خاموش می کنم»- یکهو اینقدر داغ کرده است. رو به کتاب گفتم:«طوری نشده که آبجی!» بعد فکر کردم واقعاً طوری نشده؟ دیگر می خواستی چه طور بشود؟ اگر آرتوش دستگیر می شد کلاریس باید با سه تا بچه چه می کرد؟ بهای کار سیاسی آرتوش را که نباید زن و بچه اش بدهند.
یادم آمد که مثلاً رمان گرفته ام که از فکر انتخابات و ولوشوی سیاسی این روزها در بیایم. کتاب را بستم:« بابا این بیچاره ها که حالشون بدتره!». گوشی تک صدایی کرد و خاموش شد. فکر کردم باز یکی از رفقای بی کار است که نصفه شبی از "ال.جی" نمایندگی گرفته که ما را به دیدن بقیه خواب دعوت کند! دست کشیدم روی میز که گوشی را پیدا کنم:

Khabi? didim cheragh ha khamoshe jorat nakardim zang bezanim.
Pasho biya dar ra baz kon.mordim az sarma.

شماره یکی از خانم های هیئت بود.همسرشان استاد دانشگاه بود و هر دو از آن آدمهای خاک سیاست خورده.سیده بود و بعضی ها،خانم سادات، صدایش می کردند. نگاه کردم به ساعت: از دوازده گذشته بود! تلفن کردم
- کجایید شما؟
- پشت در خونتون.
- بسم الله! اینجا چکار می کنید نصفه شبی؟
- می خوای در را باز کنی یا نه؟
سریع چادر چاقچول کردم و رفتم دم درب. ماشینشان رو به روی درب بود.خانم سادات نشسته بود پشت فرمان و فاطمه – یکی از فعالین هیئت – کنارش، دست تکان می داد برام. انگار حکومت نظامی باشد کوچه را تا آخر از نگاه گذراندم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست پریدم توی ماشین.خنده و تعجبم یکی شده بود:« راه گم کردید این وقت شب؟»...


فاطمه- که تمام قد چرخیده بود سمت عقب- گفت:« تو خجالت نمی کشی گرفتی خوابیدی؟»
- بیا و درستش کن. بدهکار هم شدیم!
بعد رو کردم به خانم سادات :«حاج آقا که تکلیفشان معلومه ، بچه ها را چکار کردین؟» خندید و ضرب گرفت روی فرمان ماشین:« خدا مادرم را نگه داره!» سه تایی مان خندیدیم. یاد ایام انتخابات ریاست جمهوری افتادم.متاهل ها ماه آخر، خانه و زندگی را سپرده بودند به امان خدا و مجردها، از خانواده، مرخصی بدون حقوق گرفته بودند! کلاریس زن خوبی بود اما فقط بلد بود غذا بپزد و رخت بشورد! با خودم گفتم :« یه خورده یاد بگیر خانم کلاریس!»
می دانستم برای چه آمده اند. آوردن تراکتهای همایش استانی بانوان قم که قرار بود روز بعد برگزار شود، بهانه بود. نیمی از چهره خانم سادات زیر نور کم جان ماشین، تاریک دیده می شد:« چرا نیامده بودی امروز؟» بچه های هیئت،ستاد زمان انتخابات ریاست جمهوری را برای انتخابات شوراها و خبرگان دوباره راه انداخته بودند. بعد از جلسه ای که با اعضای ائتلاف داشتیم، من و چند نفر دیگر از بچه ها با حمایت مطلق از آن لیست مخالفت کرده بودیم. مخالفتمان هم جز اینکه نام هیئت جزو حامیان رسمی ائتلاف، زیر پوسترهای تبلیغاتی نخورد، فایده دیگری نداشت. خانم سادات دوباره گفت:«چاره دیگه ای نبود... خودت که می دونی»
باز هم همان حرفهای تکراری: مصلحت است فلان آقا باشند توی لیست، شرایط ایجاب می کند که فلان خانم هم جزو ائتلاف باشند ، صلاح است آقای فلانی را هم بیاوریم... معلوم نبود این مصلحت سنجی های مسخره کی می خواهد تمام شود.
گفتم:«ما هم پذیرفتیم چاره ای نیست که امروز نیامدیم.» فاطمه گفت:«بابا این روزها که همه چی ریخته به هم، بدترش نکنید تروخدا». راست می گفت.همه چیز ریخته بود به هم. هزار و یک لیست جورواجور، ائتلاف های رنگاورنگ، تشتت، چند دستگی، حتی اعضای یک ائتلاف هم با هم متحد نبودند. همه جا همین طور بود البته،حتی توی لیست های رقیب. گفتم:« یک سال وقت داشتند نیرو پیدا کنند، نیرو بسازند، حضرات خواب بودند که حالا دم آخری یادشون افتاده که باید یک لیست بدهند و بیفتند به مصلحت سنجی؟ گیرم رای هم آوردند و رفتند توی شورا، وقتی با هم متحد نیستند، وقتی هر کدوم برای خودشون حضرت والایی هستند و هیچ کس حق نداره بهشون بگه بالای چشمتون ابروست، می خوان چه گلی بزنن به سر مردم؟ دیروز یکی از بچه های دانشگاه پرسید مگه قبلی ها چکار کردند که دوباره رای بدیم؟ گفتم رای بدید که لا اقل کسی که میاد بالا اگه اهل عمل و خدمت نیست، با رهبری و نظام ، هماهنگ باشه؛ لااقل بیت المال را بالا نکشه؛ لا اقل ظلم نکنه... ولی خودم هم بدم می آمد از این توجیه. تا کی باید حد اقل ها را بچسبیم؟ تو این شهر چند تا آدم اهل خدمت نیست که یک لیست درست و حسابی ببندید؟ من جسارت نمی کنم به اونها، هر کدومشون برای خودشون وزنه ای هستن، ولی با سیاسی کاری نمی شه به مردم خدمت کرد. » خانم سادات خیره شده بود به ته کوچه. از لای درها سوز می آمد داخل.
- اون از تهران که دیگه شورِش در آمده با این همه چند دستگی، این هم از قم خودمان... منِ یک الف بچه هم می فهمم که چه عاقبتی در انتظاره. مردم را ذله کردن با این همه سیاسی کاری. یه موقع به خودشون می یان که همین پایگاه مردمی را هم از دست دادن. نمی خوام منفی بافی کنم...نقاط مثبت هم زیاد داریم ولی ما باید ضعف ها را ببینیم و چاره ای کنیم براش.
خانم سادات سر برگرداند طرف من:« خب... باید چکار کرد؟». زبانم بند آمد. فکر کردم واقعا باید چکار کرد؟ نگاهم را دوختم به چراغی که بالای در خانه روشن بود.

- بچه ها توی ستاد دارن کارای برنامه فردا را می کنن. قراره اعضای ائتلاف باشن و خودشون را معرفی کنن. نیم ساعت قبل از برنامه حتما اونجا باش.
کلاس را بهانه آوردم ولی برنامه را بسته بودند: باز هم«چاره ای نبود»! پیاده شدم و تبلیغات برنامه فردا را گرفتم زیر چادر. فاطمه شیشه را زد پایین و خانم سادات سرش را آورد جلو :« فکر کن که توی این شرایط چکار باید کرد...خب؟» نگاهش کردم. لبخندش توی تاریک- روشن داخل ماشین قشنگ تر به نظر می آمد. گفتم:« هر چی هست انفعال و کنار کشیدن نیست!» خانم سادات خندید و چشمک زد. فاطمه شیشه را زد بالا و اشاره کرد که برگردم منزل. پشت درب ایستادم تا راه افتادند.
***
تیک تاک ساعت که کنار گوشم صدا می کرد فکرم را نظم می داد انگار. دوباره فکر کردم. دوباره...دوباره... چکار باید کرد؟! کاری که رضای خدا و خلیفه اش باشد در آن... نفسم را دادم بیرون و فکر کردم چقدر خوب می شد اگر زودتر می آمد آن آقا. فکر کردم هیچ چیزی مثل حرف زدن با خودش آرام نمی کند دلم را.
- سلام آقا... می دانید داشتم به چی فکر می کردم؟ فکر می کردم مردم ما که حرف ندارند؛ پای انجام وظیفه و ادای دین که می آید وسط، غوغا می کنند ولی با این حال همیشه توی رسانه ها می گویند: مردم! در انتخابات شرکت کنید... یکی نیست بگوید مردم خودشان بلدند چکار کنند، شما فکر خودتان باشید. رسالت خواص سنگین تر است ها.مسئولید پیش خدا و خلق خدا. حواستان هست دارید چکار می کنید؟!آقا... راستی راستی حواسشان هست دارند چکار می کنند؟!!
نگاهم افتاد به کتاب« چراغ ها را من خاموش می کنمِ»"زویا پیرزاد". یاد آرتوش و کلاریس افتادم. با خودم فکر کردم نکند مردم ما بشوند مثل کلاریس وخواص ما...مثل آرتوش ؟!
کلاریس هنوز داشت فریاد می زد:«غیر از خودت به فکر هیچ کس نیستی... هیچ کس!»



شنبه 85 آذر 25 ساعت 6:51 عصر | محب شما: ایمانه | یادگاری