سلام!
من از همون وقت كه داستان خودكشي طوطي قفس نشين مولانا رو شنيدم، به فكرش بودم تا اينكي يكي دو سال قبل، معنيش رو بالاخره فهميدم. و درست تر بگم، لمس كردم. هميشه همينطور بودم كه خيلي دير، به مفهوم يك مطلب مي رسيدم. ولي وقتي ميفهميدم، سعي ميكردم تمام چيزهاي ديگه رو بهش ربط بدم.
و اما بعد، درباره مرگهايي كه شما رقم زدين، چه درباره خودتون و چه درباره وبلاگهاتون و يا بهتر بگم، درباره انديشه هاتون. من اينرو شبيه مرگ طوطي بازرگان، ميدونم، اما نه همشو. بعضيهاش ممكنه فقط دگرديسي باشن، تنيدن پيله و چله نشيني و بعد بيرون اومدن از اون به قصد شروع يه زندگي جديد. و همش كلا خوبه.
يكي از نتيجه گيريهايي كه ديشب به ذهنم رسيد، نكات لازم براي تبديل شدن يك مسلمان به يك خوارجي، بود. به نظرم رسيد كه بعضي از ما خوارج، يه مشكل خيلي ساده داريم، و اون اينه كه خودراي هستيم، نه خدا راي. ازتون ميخوام با كمك يه نفر، يه گود برداري از اعماق ذهنتون انجام بدين، نكنه اين مرگها، خودرايي بوده.
تشخيصش راحته، هرچي به سفر آخر اسفار اربعه نزديكتر شده باشين، يعني مرگها به جا تر بودن.
يكي از اخلاق ائمه، مدارا بوده، هرچي بيشتر سعي ميكردن به مردم دور و بر خودشون نزديك بشن، و بعثت لاتمم مكارم الاخلاق هم كه يه تكيه كلام قديمي از اونهاست.
يادمون نره كه روساي مذاهب سني، همه شون شاگرد ائمه بودن و بخاطر همين موضوع و جانبداريشون از ائمه، سختي هم كشيدن. اين بخاطر خوب بودن اونها نبوده، بلكه بخاطر خوب بودن ائمه ما بود.