به نام خدا
ايمانه جان سلام. روزت بخير
امروز کاملا اتفاقي سر زدم به وبلاگت و يک عالم مطلب تازه اي که نوشته بودي و نخوانده بودم را خواندم. خيلي هايش جالب بود. خيلي هايش هم فکر مشترک، با اين فرق که مال تو مکتوب شده بود و مال من نامکتوب مانده بود(مصائب مسيح و مصائب حسين عليه السلام). – ياد آن چکيده ي منِ اويت بخير!- بعضي ها بدجوري تکانم داد و به فکرم واداشت. خيلي دلم مي خواهد ان استاد کوتاه قد پر فکر که بايد تازگي ها به دانشگاه امده باشد را بشناسم و ببينم. از او بيشتر برايم بگو.
حرفهاي ان استاد و مطلبي که در پست ميلاد مسيح نوشته بودي برآنم داشت تا حرفهايي را که چند شب پيش در سرم مي چرخيد و فقط به وعده ي «فردا مي نويسمش» توانستم چشمهايم را راضي کنم از باريدن دست بردارند، بنويسم... اينجا... تا ... بخوانندش...
جمعه شب ها شبکه سه «صد فيلم» مي گذارد. هر هفته يک فيلم.-الان را نمي دانم ولي - قبل تر ها که گاهي پيگيرش بودم کارشناسي مي آمد و توضيحاتي قبل از فيلم مي داد، بعد هم پخش فيلم و توضيح و نقدي بعد از فيلم. يادم هست يک بار همين پارسال خيلي کيفور شده بودم از فيلم «انجمن شاعران مرده» و کلي تشبيهش کرده بودم به کانون ادبي خودمان و وجوه اشتراکش و غيره...
همين جمعه اي که گذشت يک فيلم گذاشت که هنوز هم نمي دانم بايد بگويم محصول هاليوود بود يا باليوود. يک فيلم امريکايي که عين فيلم هاي هندي تمام مي شد و کلي هم اشک تماشاگر را در مي آورد. اسمش دنياي بي نقص بود:THE PERFECT WORLD به کارگرداني ِ «کلينت بَستوود».
در طول تماشاي فيلم از نظر احساسي با فيلم درگير مي شدم و مدام فکر مي کردم که: پس اينهمه بدآموزي که فيلم دارد را چه کنم؟ اصلا نمي توان گفت فيلم خوبي است. چون پر است از بدآموزي. اما به قول آن استاد مرحوممان خيلي موفق اند در گفتن اينکه «ما خوبيم». اصلا نمي تواني فکر کني که آمريکايي ها آدم هاي بدي هستند. آخر، قهرمان فيلم به رغم اعتراف و اصرارِ خودش آنقدرها هم آدم بدي نيست. اين را فيليپ کوچولو هم مي فهمد. اصلا فيليپ مي فهمد چون کودک است و پاک و دست نخورده مانده و ذهنش به خط کشي هاي ادم بزرگ ها انس نگرفته و عادت نکرده! ولي در برابر اينهمه رفتارهايي که ضد اجتماع تلقي مي شوند که نمي توان ساکت ماند و گفت اين تبهکاري که از زندان فرار کرده و دزدي مي کند و اعتقادات درست و حسابي ندارد و کلا قائل به اين است که آنچه مي خواهيم خوب است و بدجوري به جولان نفس اصالت مي دهد و ... آدم خوبي است.
همين طور با خودمان درگير بوديم که با همه اين حرفها، اين که براي خودش خط کشي دارد و در برابر تجاوز به زن بي دفاع و بدرفتاري با کودکان ساکت نمي ماند خيلي صفات خوبي است. در مجموع خواسته هايش هم به اندازه ي بچه هاست و مثل اين تبهکاران ساير فيلم ها نيست که مي خواهند تمام دنيا را تسخير کنند و خواسته هايشان از عالم هم فراتر است. او حتي نمي خواست تا ابد بماند و مردن را دوست داشت. فقط برايش مهم بود که چه کسي مي کشدش و چگونه مي ميرد. عين بچه ها همه چيز را تجربه مي کرد و از تجربه کردنش لذت مي برد. حتي وقتي گلوله خورد گفت اين اولين بار است که گلوله مي خورم انگار از اين تجربه هم لذت مي برد...
هم چنان با اينهمه خاکستري بودن قهرمان فيلم درگير بودم که داستان به جاهاي حساس رسيد و فيليپ، بوچ(قهرمان داستان) را با تير زد. حالا بوچِ تير خورده راه افتاده بود دنبال فيليپ که ترسيده بود و مي دويد. بوچ درد مي کشيد و اهسته گام برميداشت و حرف مي زد. انگار افتاده بود به منت کشي. مي گفت: «فيليپ مي دونم که فکر کردي من مي خوام اون خانواده رو بکشم. اما تو اشتباه مي کردي. من نمي خواستم هيچ ازاري به اونها برسونم. من توي عمرم همه اش دو نفر رو کشتم. يکي اوني که مادرم رو زد. يکي هم اوني که تو رو زد...» بقيه اش را نمي شنيدم. اين جملات داشت مرا مي کشت... اين مرد آدم خوبي است؟... مطمئن بودم که خوب نيست. اما عجب حقي قائل است براي خودش که در هشت سالگي کسي را که مادرش را زده کشته است...
تو را به خدا اين جملات روضه نيستند؟... پس کي مي شود ما، کسي که مادرمان را زد بکشيم؟... براي پسر هشت ساله خيلي سخت است که ببيند مادرش را مي زنند؟... اين زدن شرايط دارد يا هر زدني باشد سخت است؟... اگر شرايط سخت تر باشد چه؟... اگر مادرمان در اثر آن ضربه بميرد چه؟...
... آمريکايي ها هم خوب روضه خوانهايي هستند! شايد اگر رضا اميرخاني بود مي گفت: «روضه» در هيچ چارچوبي نمي گنجد!!!