سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام آقا!
ساعت شش و ربع است. چهل و پنج دقیقه ای گذشته از کلاس و هنوز نصف وقت باقی است...خیلی به خودم زور آوردم که گوش بدهم به درس، اما اصلاً حالش نیست.استاد دارد پای تخته تند تند کلمات انگلیسی را می نویسد و حرف می زند.صداش را می شنوم و نمی شنوم! بیرون فقط ظلمات است و نور بی جان چراغهای محوطه دانشگاه که از شاخ و برگ درخت رو به روی کلاس، گهگاه سرک می کشد...زمین خیس است و می شود قطرات باران را دید که گهگاه روی آبگرفتگی های روی زمین ،موج می اندازند. استاد دارد حاضرغیاب می کند؛مثل همیشه:درست وسط وقت کلاس که یک تنفسی هم باشد برای بچه ها.اسم مرا خواند...
- بله استاد!
استاد با آن قد کوتاهش سرک می کشد که مرا ببیند این ته کلاس و بعد یک علامتی می گذارد توی برگه روی میز.حتما جلوی اسمم تیک زده که یعنی هست،یعنی حاضر!
بچه تر که بودم قصه ای شنیده بودم درباره فرشته ای که هر شب اسم آدمهای روی زمین را می خواند و حاضرغیاب می کرد...از این شب به آن شب چقدر آدمها غایب شده بودند و چقدرها حاضر!... می گویم آقا، شما را هم در آن لیست نوشته بودند؟ جلوی اسمتان چه می زدند؟حاضر یا غایب؟! شاید هم برای شما لیست جدایی نوشته بودند که دو گزینه داشت:ظاهر...غایب! آقا، تیک های غیبتتان خیلی زیاد شده است ها! کی ظاهر می شوید...؟!

استاد باز رفته است پای تخته.تمام کت وشلوارش گچی شده است. خیلی کم دیده ام که روی وایت برد بنویسد. چراش را هم نمی دانم ... شاید چون به زیبایی خطش خیلی اهمیت می دهد.خداییش وایت برد خط آدم را بدقواره می کند! می دانید آقا آدم عجیبی است این استاد.مثل شخصیت های کارتونی می ماند که قدشان کوتاه است و یک عینک بزرگ روی صورت می زنند که چشمهای ریزشان پشت آن ریزتر دیده می شود، با آن کت و شلوار که همیشه خدا یک جوری توی ذوق می زند! ولی حضرت عباسی از آن استادهای طویل الید است ها! آدم کیف می کند سر کلاسش.با اینکه ارشدش را در آمریکا گرفته است، آنقدر ساده و خاکی است که بار اول اصلاً به ذهنم هم نرسید که ایشان بخواهد استاد باشد چه برسد به تحصیل کرده آمریکا! خصوصاً اینکه شوخ هم هست و روی آیات قرآن هم کامل تسلط دارد؛ آنقدر که حرفهای عادی ما را با قرآن جواب می دهد...بعضی وقتها در جواب حرفهای ما یک آیاتی می خواند که آدم نعوذ بالله فکر می کند خدا آن آیه را نازل کرده بود برای همچین موقعی! اصلاً روده بر می شوی از خنده! بدون استثناء هم در هر جلسه به مناسبتی از خانمش حرف می زند! همیشه هم بحثش را با این جمله تمام می کند که: "من همیشه به خانومم می گم لایمکن الفرار من حکومتک !"...
اوه!اینجا را ببینید آقا: استاد هنگ کرده انگار! بست نشست روی صندلی و گچ را پرت کرد طرف تخته!صورتش قرمز شده است از عصبانیت.صدا در نمی آید از بچه ها...چه خبر شد یکمرتبه؟ بگذارید بپرسم از بغلدستیـ... استاد بلندشد. نمی شود دیگر حرفی زد.حالاست که مثل یک آتشفشان منفجر بشود...دارد داد می کشد:«آبروی شیعه را برده است این آقا! هر چه علمای شیعه در این همه قرن کاشتند ایشان نابود کرد یک شبه...این چه وضع ترجمه است...» دارد به خودش می پیچد.دستهاش را از پشت به هم گره کرده است و مدام از این طرف کلاس می رود آن طرف. قدمای کوتاهش را آنقدر سنگین بر می دارد که آدم خیال می کند با هر قدمش کلاس می خواهد بلرزد! یک نفر نیست به ما بگوید چه شده آخر؟! استاد رفت طرف میز:«ما خیال می کنیم به همین راحتیه. شما فکر می کنید به همین راحتیه؟ فکر نکنید به همین راحتیه!...شما نمی دونید از کلمه کلمه ای که ما به کار می بریم چقدر استفاده های سوء می کنند دشمنان...این آقا دلش را خوش کرده که یک کتاب شیعی را ترجمه کرده...دِ مگه مجبوری؟ بلد نستی، نکن! آبروی شیعه را بردی ...» تازه فهمیده ام از چه حرف می زند:مترجم کتاب، در ترجمه "بنده" کلمهslave"" را به کار برده...
- شما نمی دونین چقدر بار منفی داره این کلمه... اسلیو یعنی برده ، یعنی کسی که مورد ظلم قرار می گیره...یعنی خدا انسانها را به بردگی گرفته ... یعنی خدا ظالمه...یعنی خدا عدالت نداره...یعنی یکی از اصول دین، پر!... یعنی شیعه بدون عدالت...یعنی ...واااااای... خیانت بزرگتر از این؟!

استاد دوباره نشسته است پشت میز:«شوخی نیست که.شیعه در نوشتن متن های اعتقادیش باید کلمات را درست انتخاب کنه. مترجم باید بفهمه چه کار خطیری داره می کنه. همین را می گیرن پس فردا می ذارن جلوی ما...می گن بفرمایید خودتون گفتید! ... ما خودمون داریم دستی دستی فاتحه عقایدمون را می خونیم!....بچه ها شما نمی دونین چه خبره اون طرف! من یک استاد آمریکایی داشتم که تخصصش بررسی جامعه شناسی عزاداری امام حسین(ع) بود در سه شهر قم، نجف و کربلا. بیست و پنج سال روی این، کار کرده بود...می فهمید؟ بیست و پنج سال! کتابی نیست در قم منشر شده باشه و او نداشته باشه.اطلاعیه هایی که توی گذرخان* پخش می شه را داشت... کتابهایی که از کتابفروش های قم بپرسی می گن گیر نمی یاد را داشت. یک مدت دنبال کتابی بودم،پیداش نمی کردم. دیدم ایشون داره. وقتی به امانت بهم داد بهش گفتم شما هم اگه کتابی خواستید بگید من از ایران براتون بیارم . گفت نمی خواد زحمت بکشی! قبل از اینکه کتاب بره توی پاساژ قدس**، رسیده دست ما!...
اونها این جوری رو منابع ما سیطره دارن، اونوقت ما این طور عقایدمون را می ریزیم تو دست و بالشون! باور کنین هیچ وقت یادم نمی ره... با یک پروفسور انگلیسی رفتیم یک نمایشگاه نقاشی. تابلوی «عصر عاشورا»ی استاد فرشچیان هم اونجا بود.من ایستادم و براش واقعه کربلا را توضیح دادم.وقتی حرفام تموم شد گفت تا جایی که ما می دونیم شما زیارت امام حسین (ع) را در شبهای جمعه مستحب می دونین...نه؟گفتم آره.گفت چه ادله ای دارید برای این استحباب؟ گفتم گیرم هم که بدونین چه سودی برای شما داره؟ گفت...» استاد با ته خودکارش دارد می زند روی میز:"میشنوید؟ با شمام ها!"
بلند شده است و دارد شمرده شمرده حرف می زند.انگار می خواهد تک تک واژها توی ذهن بچه ها فرو برود :« ... گفت ما اگر بتونیم زیرآب فلسف? زیارت امام حسین(ع) را بزنیم منافع انگلستان در تمام کشورهای اسلامی تامین کردیم... تمام منافع ما در گرو همین سواله!» استاد لحظه ای زل زد به بچه ها که ساکت و بهت زده نشسته اند و دوباره شروع کرده است:« بهش گفتم:ان تفعلوا و لن تفعلوا! بعد گفتم حالا شما اگر می خواهی سوالت را بنویس، من می برم ایران که از علما بپرسم و جواب را بیاورم براتون.گفت:ما استفتائات علمای شیعه را از سیصد سال پیش تا حالا داریم..." استاد ایستاده است روی سکوی کنار تخته و دارد داد می زند:« میشنوید؟سیصد سال پیش... گفتم چه طوری آخه؟ گفت فکر کردید وقتی یه نفر استفتاء می کنه جواب اون فقط به دست خودش می رسه؟! " استاد پوزخندی زد و نشست روی صندلی.هیکلش گم شده است پشت میز! باور کنید آقا سرم دارد سوت می کشد!
استاد دوباره بلند شد.دوباره دارد داد می زند:" بعضی وقتها من توی همین قم هستم.برام ایمیل می زنن که فلانی، فلان کتاب آمده توی پاساژ قدس.اگه می خوای برو بگیر! ...فکرش را بکنین...فکرش را بکنین چه شبکه ای دارن. فکرش را بکنین چه تمرکزی کرده ان روی تک تک کتابهای ما...اونوقت آقا می آید این طور ترجمه می کند... مزخرف است آقا ...مزخرف!» استاد نفسی تازه کرد و صدایش را آورد پایین:« چند سال پیش یکی از شاگردهای خود من تحریر الوسیله امام خمینی را ترجمه کرد.اسم کتاب را هم این طور ترجمه کرده بود
Principle of Imitation of Imam Khomeini» ... اگه گفتید یعنی چی؟ یعنی کتاب اصول ادا در آوردن از امام خمینی! یعنی تقلید شیعه از مرجعش می شه مثل ادا در آوردن یه بچه از باباش! رفتم این شاگردم را پیدا کردم بهش گفتم آخرتت را فروختی با این ترجمه.گفت چرا؟ خیلی هم خوب بوده...گفتم آخه پدر آمرزیده این چی بود زدی؟ تقلید ما فرق داره با تقلید مصطلح.نباید می گفتی ایمیتیشن... گفت تو فرهنگ لغت نوشته بود! گفتم آخه مرد مومن تو باید ببینی در فرهنگ انگلیسی این کلمه چه باری داره.گفت خب حالا چکار کنم؟ گفتم هیچی، بشین و نگاه کن که چه گندی زدی به عالم شیعه! ...» استاد سرش را انداخته است زیر و دارد وسط کلاس رژه می رود!
- بعد می گیم چرا شیعه پیشرفت نمی کنه!بابا دنیا، دنیای ارتباطاته.کوچکترین تحرک ما می رسه به اونها... همین چند وقت پیش، دفتر یکی از مراجع، توی سایت خودش یک ترجمه ای زد از سوره نساء ...همون آیه ای که می فرماد "و اضربوهنّ"... ترجمه کرده بود که زن را بزنید! صبح، این آمد روی سایت... ظهر نشده ، توی لندن کنفرانس به پا شد...فمینیست ها را جمع کردن...درخواست تحریم قرآن را دادن...بیانیه نوشتن که اسلام ضد حقوق بشره....خلاصه ولوله ای به پا شد! بعد دفتر اون آقا پیام داد که چون توی قرآن اومده حضرت رسول(ص) اسوه است برای شما و ایشان هم هیچ وقت زنش را نزده، پس این قضیه به خودی خود فسخ می شه! به همین راحتی! دنیا را ریختن به هم ، بعد هم به همین راحتی توجیه کردن کارشون را!
استادی داشتیم قبل از انقلاب درس خونده بود، اصلاً هم اهل دین و ایمون نبود ولی روی مباحث علمی حساس بود.یه نفر آمده بود کتابی را از تاریخ پیامبر(ص) ترجمه کرده بود و برای ترجمه «جزیه» نوشته بود:«
ransom»؛ یعنی پول زور! یعنی طرف انگلیسی زبان، وقتی این متن را می خوند این طور  می فهمید که پیامبر رحمت ما از غیرمسلمونها پول زور می گرفت! اون استادمان می گفت به مترجم اون کتاب گفتم اگر تمام کفار جمع می شدند که مثل ضربه ای که تو به اسلام زدی، بزنند، نمی تونستن! جالب هم این جا بود که اون کتاب را دفتر تبلیغات چاپ کرده بود! ... اونها برای یه رمانِ-ببخشید- مستهجن جنسی، بیست تا ویرایشگر استخدام می کنن، اونوقت ما با این همه بی دقتی عقایدمون را می فرستیم زیر دست اونها. به خدا..به پیر ...به پیغمبر، ما خودمون داریم با دست خودمون نابود می کنیم اسلام ناب را! ...» استاد لحظه ای مکث کرده تا نفسی تازه کند.باران شدت گرفته است.
- هفته پیش من یه همایشی دعوت بودم آمریکا.توی اون همایش هم فقط من ایرانی بودم. یه مقاله ای داده بودم درباره طبقه بندی مقاتل امام حسین(ع). رفتم و مقاله را خوندم.بعد از همایش یه آقایی اومد ما را صدا کرد؛ گفت بیرون یکی از اساتید شما را کار داره. اومدم بیرون، دیدم یه خانم ژاپنیه. گفت شما از ایرانید؟ گفتم بله.گفت من یه سوال داشتم.گفتم بفرمایید .گفت آیا می شه که یه زنی هم بتونه چادر بپوشه، هم از لحاظ علمی بالا باشه؟گفتم بله، توی ایران ما پره! گفت اینجا اساتید ما می گن نمی شه. مدام اسلام شما را به وسیله کتابهای خودتون تخریب می کنن. من اسلام را دوست دارم اما یه استاد صهیونیست دارم، کتابهای ترجمه شد? خود شما ایرانی ها را نشونم می ده و زخم زبان می زنه. شما را به خدا بگید درست ترجمه کنند... »
استاد خودش را انداخت روی صندلی.نفسش بند آمده است. همان طور ولو شده روی صندلی دوباره شروع کرد: « یک چیزی دیدم چند وقت پیش، کلی خندیدم. طرف برداشته بود لقب قمر بنی هاشم(ع) را ترجمه کرده بود به « The
mon of Bani Hashe »! والا به خدا این بی دقتی ها می شه آلت تمسخر اونها... اینکه اینها تا حالا دخل اسلام را نیاوردن باور کنین از لطف امام زمانه (عج) و گرنه باید تا حالا کفن اسلام هم پوسیده باشه از دست بی خیالی های ما!کی قراره بفهمیم...الله اعلم!»

استاد سکوت کرده است. سایه شاخه های درختِ پشت پنجره که با حرکت باد، تکان می خورند؛ افتاده است روی دیوار رو به رو. فضای کلاس سنگین شده است. یک سوالی افتاده است به ذهنم... می خواهم بپرسم:
- استاد... روی وبلاگهای ما چقدر اشراف دارن؟
استاد مکثی می کند،بعد روی پا می ایستد و نگاهش را می چرخاند تا مرا پیدا کند.حالا دارد زل زل نگاهم می کند: « من می گم از یه تکه کاغذ اعلامیه که توی گذرخان افتاده باشه نمیگذرن، شما می گی وبلاگ؟! اون هم وبلاگهایی که عمدتا جوانها می نویسن...نمی دونید بچه ها که چقدر براشون مهمه که بدونن تو ذهن شما- بچه شیعه ها- چی میگذره. وبلاگهای شیعی...به خصوص وبلاگهای عقیدتی...به خصوص وبلاگهای مهدوی.روی این ها دارن کار می کنن ...می فهمید بچه ها؟! » داغ شده ام آقا...دستم ولی یخ کرده است! هول برم داشته!نکند«سلام آقا»ی من هم مصداق حرفهای استاد شده باشد؟! یادم هست بلاگفا که بودم در آمار بازدیدهای وبلاگ،همیشه آمریکا، دومین کشور بازدیدکننده بود! یکی از رفقا دارد توی گوشم چیزی می گوید...خدا شفا بدهد! می گوید:« فکرش را بکن...حتما آنها به وبلاگ تو می گویند وبلاگ هلو مسیو!»
- ببینید بچه ها... یه نویسنده شیعه باید در نوشته هاش حتی در گذاشتن یه کاما، ارادت خودش را به اهل بیت(علیهم السلام) نشون بده.باید متن را جوری بنویسه که اگر آنرا بردند خدمت حضرت ولی عصر(عج)، لبخند رضایت بشینه بر لبان ایشون.خودتون قضاوت کنید. چند درصد از نویسندگان ما صرفاً برای جلب رضایت امام زمان(عج) می نویسن؟ چند نفرشون می گن یه "احسنت" امام(عج) برای من بسه و از سرم هم زیاده؟... چند درصدشون؟...
استاد آه بلندی می کشد و می نشیند روی صندلی. نگاهم می افتد به ساعت: از وقت کلاس هم گذشته است! استاد هم فهمیده است انگار. کتابش را می بندد و آرام می گوید: « خسته نباشید!» 
 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*بازارچه ای نزدیک حرم مطهر حضرت معصومه(س) که عمده فروشنده ها در آن عرب هستند.
**اصلی ترین پاساژ عرضه کننده کتاب و محصولات فرهنگی در قم.



یکشنبه 85 دی 3 ساعت 12:21 عصر | محب شما: ایمانه | یادگاری