سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام آقا!
خسته که نیستید این وقت شب؟ حتما مشغول تهجدید و خلوت کرده اید با حضرت معبود...چه می گویم! شما که لحظه ای از خلوتتان با او بیرون نمی آیید...این منم که باید لحظه ای خلوت کنم ذهنم را و آب و جارو کنم دلم را شاید که یاد "هو" بنشیند به خلوتم. و امشب چقدر دلم می خواهد خلوتم بوی خدا را بگیرد و بوی شما را ... قدم رنجه می کنید آقا؟!
کوپه آرام است و تاریک. زل زده ام به سیاهی بی انتهای بیرون و صدای قلبم را می شنوم که انگار کوک شده است با صدای موزون و آهنگین چرخهای قطار! صدایی که نه خسته است، نه سرما زده...انگار این چرخها مشتاق ترند از ما، برای رسیدن!
خسته ام اما این لحظه ها کشش و جذبه ای دارد که خواب را می پراند از چشمم. یک جور دلشوره...بی قراری...شاید هم ترس! دبیرستان که بودم معلم اخلاقی داشتیم که می گفت هر وقت می روید زیارت امام رضا(ع) یادتان باشد که دارید به زیارت خدا می روید در عرش! راستش را بخواهید آقا با همه لذتی که از آن حرف برده بودم، اما گمانم این بود که معلممان چون آدم اهل دلی ست، دارد اینگونه در وصف امام(ع)، مبالغه می کند. چند سال بعد، وقتی توی دانشگاه، استاد با سند قطعی روایت خواند که هر که در طوس به زیارت علی بن موسی الرضا(ع) برود، گویی زائر خدا شده است در عرش، تازه فهمیدم که چقدر دورم از معرفت امام(ع)!
راستی آقا چه سرّی است در زیارت این مرقد، که زائرش افضل است از زائر کرب و بلای حسین(ع)؟ و شاید رازش آن است که اعتقاد به امامت و ولایت "ابن موسی(ع)" شرط نجاح و فلاح واقعی است. حسین بن علی (علیهما السلام) را، هم شیعه چهار امامی زائر است، هم شیعه هفت امامی و هم شیعه دوازده امامی ، اما علی بن موسی(علیهما السلام) را تنها، کسی با اعتقاد زیارت می کند که در جرگه شیعیان اثناعشری باشد و شیعه اثناعشری، تنها فرقه ایست که "هم مفلحون" اند... و این گونه که می نگرم می بینم هیچ استبعادی ندارد که زائر ابالحسن(ع) - که با اعتقاد به ولایت او و فرزندانش، سعادت دنیا و آخرتش را خریده است - خدایش را زائر شده باشد در عرش.
و حالا... ماییم که به عرش نزدیک و نزدیک تر می شویم. ریل های قطار، گویی نه روی زمین که پله پله به آسمان کشیده می شود و من هنوز سنگینی غل و زنجیرهای دلبستگی های دنیوی را به پای دلم حس می کنم...
- یا علی بن موسی، هب لی کمال الانقطاع الیک!

                                                                   ***
تا حرم راهی نمانده است، فقط چند قدم! پیچ کوچه را که رد کنم از باب الرضا(ع) سر در می آورم. کوچه خلوت است و خواب زده. خیسی زمین حکایت از بارانی دارد که قبل از رسیدن ما سر رسیده است. نیم ساعتی هست که در فضای متبرک به بال ملائک نفس می کشیم.بچه ها در اقامتگاهی که در کوچه جنب حرم است اسکان داده شده اند. وسائل را که گذاشتم،راهی شدم. آرزوی درک دوباره لحظه های ناب سحر های حرم،بی قرارم کرده بود. رفقا می گفتند با این گرد و خاک سفر، زیارت نمی چسبد اما، من گمان دارم امام، زائرش را با همین گرد و غبار ، بیشتر دوست می دارد؛ گرد و غباری که به جان خریده ای برای زیارت او. و تازه این گرد و غبار کجا و گرد و غبار زائران از جان و دل گذشته ای که قرن ها، بی هیچ وسیله و امکاناتی، مسیر سفر را به عشق پیموده اند...
تا حرم راهی نمانده است و من به فکر اذن دخولم که می گویند رمز گرفتنش ، شکستن دل است و جاری شدن اشک... مباد اذنم ندهند آقا؟ مباد سیاهی انبوه گناه، مرا انداخته باشد از چشم مولا؟
تا حرم راهی نمانده است و من لحظه به لحظه، گام به گام، بیشتر کشیده می شوم در جذبه این حریم.حالا که تا حرم چند قدم بیشتر نمانده است، حسرت، بیشتر از قبل نشسته است به دلم: حسرت یک سال، عمر رفته و بی ثمر! راستی آقا چه فرقی کرده ام با آن زائر سال قبل؟! دوباره آمده ام اما با چشمی که نمی بیند نور مقدسی را که از این خاک، روشنایی بخش ظلمت زمین است...آمده ام اما با گوشی که نمی شنود صدای بال ملائکی را که دائم در حال صعود و نزولند...آمده ام اما با زبانی که الکن است از ادای حق زیارت چنین آقایی...راستی که چه بیچاره و دست خالی آمده ام!


ایستاده ام پشت قالی آویخته به درب اتاقک گشت حرم. راستش را بخواهید، همیشه از این اتاقک بدم می آمده است. اینجا یک جورهایی همه مظنونند که آمده اند برای شکستن حرمت حرم! با اینکه از گشت زوار گریزی نیست اما همیشه اینجا که می رسم، یک جورهایی حالم گرفته می شود! با این حال ، گمان می کنم همین اتاقک کوچک، تعیین کننده است برای اذنی که می خواهی بگیری... اینجا گویی قرار است اولین شرط زیارت، محک بخورد: ادب! آن هم در برابر خادم امام(ع)!
قالی را می زنم کنار. نسیم خنک سحری می خورد به صورتم. صدای مسحورکننده مناجاتی که از بلندگوهای حرم پخش می شود، دلم را به یکباره از هر تعلقی که آن طرف این اتاقک داشتم می بُرد و می بَرد به عالمی که با دنیای دانی و پستی که در روز و شب های تکراری اش گیرم،فاصله ها دارد...  خودم را می کشم سینه کش دیوار، تا گنبد زرین، پشت ستونی قرار بگیرد که اذن دخول را قاب کرده اند به آن. گمانم این است که حتی برای نظر به آن خورشید طلوع کرده در بالای مرقد شمس الشموس هم، اذن، لازم است! می ایستم و اذن را با خوف و رجاء زمزمه می کنم. چه مضامین قشنگی دارد این اذن دخول؛ ایستاده در محضر خدا و خلیفه خدا، خودت را معرفی می کنی؛ درست مثل زمانی که رفته ای در ِِ خانه کسی و باید بشناسانی خودت را تا درب را به رویت باز کنند...
آقا، یعنی به من اجازه می دهند تا دنیای نشسته به ظلمت وجودم را به محل دفن جسمی نزدیک کنم که روحی را در خود داشته است که- به گفته خود شما در زیارت رجبیه- هیچ فرقی با خدا نداشته و ندارد؛ جز آنکه "هو" خالق است و او مخلوق! یعنی می شود در این وقت سحر از غصه نجاتم دهند و در این ظلمت شب، آب حیاتم بدهند؟! و شاید آن آب حیات این اشک هاست که بی اختیار می نشیند به صورتم ... و محیی تر از اشک، چه آب حیاتی؟!
قدم بر می دارم و جلو می روم. می ایستم کناری و سر بلند می کنم: صحن جامع رضوی فرو رفته است در مه! گویی ابرها هم سر تعظیم فرو آورده اند به محضر سلطان! گنبد شده است خورشیدی که از پس ابرها، نور می پاشد به زلال فضای ساکت و آرامبخش حرم. سیاهی پرچم روی گنبد را از پشت هاله اشک هم می شود دید.نورافکن های دو طرف صحن- که نور سفیدشان به زحمت از تار و پود مه، بالا رفته است- گویی سایه روشنی است بر بوم تیره فضا. جای پای باران را می شود روی سنگپوش سفید صحن دید. صحن خلوت است...خلوت و آرام.انگار فقط تویی و امام رئوفی که اگر چشم به راهت نبود دعوتت نمی کرد! نوای روحانی مناجات؛ نسیم خنک سحر؛مه نشسته به فضا؛ خلوت و سکوت حرم؛...همه چیز انگار آماده است تا دست تو را بگیرد و آرام، آرام ببرد تا عرش.
سبک شده ام ، آنقدر سبک که هوای پریدن دارم و تا پریدن، فقط یک سلام فاصله ست...
السلام علیک یا ابالحسن 
السلام علیک یا علی بن موسی 
السلام علیک یا مولای 
سلام آقا!



پنج شنبه 85 اسفند 3 ساعت 11:51 عصر | محب شما: ایمانه | یادگاری